-
شکواییه
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1393 13:01
دیشب زنگ زده به من ومیگه یکی از همکاراش دعوتمون کرده یه جشن خیلی خاصه برای نیمه شعبان ! میگم صبح بهت خبر میدم که میایم یا نه بذار با امید هماهنگ کنم . آخر شب به امید گفتم . میگه آره میریم شاید یکم حال و هوامون عوض شد ! صبح زنگ زدم بهش .. میگم مامان ما میایم .. شاعت 12 زنگ زده .. آیدا جان کم آرایش کن ها این خانومه...
-
مامانی نازم
سهشنبه 20 خردادماه سال 1393 01:51
یکی از خاله های عزیزم یک هفته اس که از انگلیس اومده و خب ما سعی میکنیم وقت هایی که از دیار فرنگستون مهمون داریم بیشتر دور هم جمع شیم . امروز هم خاله کوچیکه زنگ زد و گفت آیدا میای با امید خونه مامانی میخوام شام بذارم .. منم زنگ زدم به امید گفتم و گفت که بریم .. ساعت نزدیک 9 شب بود من رسیدم توی کوچه بابایی اینا ( بابایی...
-
می خواهیم خیلی لاغر شویم .
دوشنبه 19 خردادماه سال 1393 18:13
امروز سومین روز از سخت ترین رژیم دنیاست ( البته واسه ی من چاقالو که فک کنم در حال حاضر حدود 30 کیلو اضافه وزن دارم !) وای هیچ وقت رژیم گرفتن و کم خوردن انقدر سخت نبوده که الان سخته ! البته من یه پای مصمم تر از خودم دارم که اون همم همسر کپل منه ! البته نمیشه بهش گفت کپل ! چون ایشون یک اقای محترم و با وقار و بسیار جدی...
-
گذران زندگی من
یکشنبه 18 خردادماه سال 1393 10:56
امروز یکشنبه 18 خرداد 1393 و عمر ما همچنان با شتاب می گذره ! و من در این شتاب گذرای عمر عینک سیاه بزرگم که نصف صورت گوشتالودم را میگرد به چشم میزنم و پشت لپ تاب خسته ام مینشینم و از روزگار کوچکم مینویسم ! من قول داده بودم هم به خودم و هم به شما که زود زود بنویسم اما چه کنم که روزی هزار بار تمام کلمات از ذهنم میگذرند و...
-
امسال سال نیکی هاست
جمعه 22 فروردینماه سال 1393 20:15
سرفه سرفه سرفه و هی سرفه ! امیدوارم تا فردا حالت بدنی نرمالی پیدا کرده باشم .از بعد از عید تا به امروز دانشگاه نرفتم ! اولش انقدر مریض نبودم و بیشتر سرم به کار گرم بود اما آخرش خوب مریض شدم .. این ویروسه چیه از قبل از عید افتاده به جون ما نمیدونم ! نمیدونم چمه !! وقتی نمینویسم توی مغزم پر از حرف نگفته اس اما تا اولین...
-
قصه عشق بازی چرخ روزگاره
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 01:04
زندگی خیلی هم خوب پیش نمیره این روزا ... اما من حوصله ی غر زدن ندارم ! خدایا شکرت .. شکر یه جوش بزرگ بالای لپم زده روی گونم دقیقا .. رو نرومه .. خیلی وقت بود از این جوشا نداشتم !!! هی میرم و میام خودمو تو آینه نگاه میکنم و احساس میکنم خوشگلتر شدم .. نمیدونم شاید به خاطر اینه که لاغر شدم یکم ! بوی کرفس خیلی خوبه .....
-
خانوادگی
شنبه 9 آذرماه سال 1392 02:02
اینجا یک چپ دست ! خیلی وقت است که دیگر نمی نویسد !!!! ساعت دو نصفه شب همه خواب ! من بیدار ! فردا ساعت 8 صبح کلاس عکاسی .. حرف زدن استاد و بی حوصلگی من !!! و بی انگیزه گی ! من بی انگیزه نیستم ... همین امروز که زنده بودم به خاطر تمام انگیزه هایی بود که داشتم ... همین دیروز و همین فردا صبحی که باید بلند شم به خاطر تمام...
-
تولد
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 22:49
چقدر خوبه که شب تولدت ، دستاش دور گردنت باشه و نوازشت کنه ... تولدت مبارک آیدا
-
تیر-مرداد-شهریور
شنبه 25 خردادماه سال 1392 02:19
میدونی .. خیلی رو بودن .. صادق بودن..روراست بودن و فیلم بازی نکردن اصلا خب نیست .. بار کن هیچکس دوست نداره صداقت تو رو ببینه .. هیچ کس ... حیف که حالم از ریا و دروغ به هم میخوره .. حیف !!! حیف که خیلیا ن می خوان راستشو بشنون .. خب به درک !!! بعضی وقتا بدم نمیاد وقتی میبینم یکی داره جلوم بیش از اندازه جیلیز ویلیز میکنه...
-
من 2
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 13:53
من ! هیچ نیستم .. پوچ پوچ من! حتی در کنار تو هم هیچ نشدم.. من ! با فکرساختن همه چیز را خراب کردم ... باور کن میخواستم بسازم .. انگار کودکی ام هنوز بدجور درونم گیر کرده من .طاقت دیدن چشمان خیست را ندارم .. لرزیدن دلت .. سردرگمی روحت ..مرا ویران میکند و من روزی از همین روزها میمیرم ..
-
من
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 13:50
این روزها شاید همه چیزخراب شود .. شاید هم بماند .. خرابکاری کردم .. مدتیست که خرابکاری میکنم !!!
-
تلخ و شیرین
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 16:51
اینروزامون یه دیقه خوب و یه دیقه بده .. یه لحظه شاد و لحظه ی بعد توی سردرگمی میگذره ... فیلم نیست ! بازی نیست .. اینا همش زندگیه .. زندگی ! اینا همش واسه اینه ما بفهمیم حتی به چشم خودمونم اعتماد نکنیم ... این روزا هم میگذره و ما ازش درس میگیریم .. فقط خدا کنه خوب بگذره .. خوب بشه هر کاری که میخوایم بکنیم .. خدا کنه...
-
یاد باد آن روزگاران ...
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1392 21:23
یاد کودکی همیشه شادی بخش روح خسته ی من بوده و هست .. و یاد نوجوانی (یاد 13 سالگی ) کمرم را خم میکند .. یاد دیگر نبودن اولین عشق زندگی ام .. یاد بابا ...چه عدد نحسی ست این 13 ! پک کصافتی به سیگار میزنم .. لامذهب بدجور می سوزاند !! یاد 16 سالگی لبخندی تلخ به روی لبانم مینشاند .. چه کردم با خودم آن روز ها کاش میفهمیدم که...
-
پررویی میکنیم .. داد میزنیم و دلتنگ میشویم ( رویداد هفته )
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1392 17:51
میدونی چیه ؟ چند روز پیش فهمیدم خیل پررو تر از این حرفام .. آخه همیشه فک میکردم خیلی پررو ام اما سه شنبه فهمیدم تر ترینم... !! از ساختمون البرز اومدم بیرون سرم پایین بود و با عجله راه میرفتم 10 دقیقه دیگه فلسطین کلاس داشتم .. سرمو آوردم بالا دیدم کلی پلیسو دم و دستگاه و بادی گارد و ماشین شیشه دودی تو کوچه البرزه .....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 22:22
تن من زیر خاکستر ... حواست نیست ... حااااااااااااااااالم به هم میخوره از این پوزخندااااااتتتت !!!!
-
غصه ی عروسی
پنجشنبه 28 دیماه سال 1391 13:49
وقت ای ندارم که بشینم و اینجا بنویسم اما دارم دیوونه میشم .. چه حسی دارن امشب ؟؟ همشون .. گریه دارم .. آهنگ های عروسی جدا میکنم از توی آرشیوم و گریه میکنم .. عروسی و گریه ! عروسی و گریه ؟؟؟ عسل من امشب چه حالیه ؟؟ باباش داره دوباره دوماد میشه .. خودش ، باباشو میگم اون چیهمه اهنگ های قدیمی اونایی که شاید توی عروسیش...
-
بچه های ایران زمین ..
جمعه 12 آبانماه سال 1391 15:32
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی اب است خدا این چه دردیه که درمون نداره .. از سرطان هم بددتره.. درد بی کسی درد نداشتن پدر ، نداشتن مادر .. درد اعتیاد پدر و مادر .. درد کار کردن شبانه روز یه پچه 10 ساله ! درد نداری و فقر.. خدایا چرا این درد و از رو زمین بر نمیداری ! ببخش حواسم نبود اینجا...
-
بوی ماه مهر
سهشنبه 4 مهرماه سال 1391 12:52
الان 7 ماه از شروع زندگی مشترک میگذره و دخترکی که فکر میکرد شاید توی سن 30 سالگی ازدواج کنه حالا با وجود تنها 23 سال سن از زندگی کنار همسرش راضی و احساس خوشبختی میکنه .. با اینکه توی همین هفت ماه مشکلات زیادی پیش اومده اما مطمئنه که همه حل شدنی هستن و هیچ چیزی نمیتونه سر راه خودش و اقای همسر باشه که مانع زندگی خوبشون...
-
درد دارم ..
سهشنبه 24 مردادماه سال 1391 22:15
من درد دارم .. درد من از جنس تن نیست ..شاید از جنس مردمم باشد .. شاید از جنس.. نمیدانم .. دیوانه شده ام گویی .. وقتی مینشینم تا کلمه ایی منویسم چیزی پیدا نمیکنم گر چه تا قبل از اینکه دست به قلم شوم تمام حرفهایم را با خود میزنم فحش هایم را میدهم و انگار ذهن را خالی کرده باشم درون باتلاق قلبم !! من درد دارم درد غربتی که...
-
ولنتاین
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1391 02:17
دوم دی ماه 1390 بود که اومد خواستگاری .. خواستگاری کی ؟ همون دختری که میخواس 30 سالگی عروسی کنه و الان به زور 23 سالش میشد .. 25 بهمن ماه بود روز ولنتاین عروس و داماد توی ماشین عروس گل زده نشسته بودن و به این فکر میکردن که قراره از اینجا تا آخر عمر باهم باشن ...و حالا اون دختر نشسته توی خونه ی خودش و داره وبلاگ خاک...
-
...
جمعه 27 آبانماه سال 1390 18:36
آه ... عجب روزگار غریبی ست !
-
تنکابن ـرامسر
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 12:04
کنار دانشگاه یه کافی نت هست .. من الان اونجام ..نشستم . برای شما مینویسم .. اونم فقط چند خط ..اومدم دانشگاه .. بالاخره یه جورایی موفق شدم !!! گرافیک تنکابن .. خوبه .. رشته ام رو که معلومه دوست دارم ... یه کم سختیه دوریه ..اونم درست میشه ... خیلی اینجا(توی وبلاگم) کار دارم اما نمیدونم چرا وقت نمیکنم .. حالا هم باید برم...
-
خدایا
شنبه 30 مردادماه سال 1389 21:53
دارم میمیرم .. قلبم توی دهنمه .. دست وپام لمس شدن و هر چند دقیقه یک بار لرزشی رو توی بدنم حس میکنم ... خدایا آخه چرا انقدر با من بازی میکنی ؟ من چی کار کنم ؟ چی کارت کنم ؟ نه بهتره بگم خودمو چی کار کنم ؟ این وضعیت و چی کار کنم ؟ وااای دارم دیوونه میشم .. هر کی یه حرفی میزنه .. هزار تا دکتر ..هزار تا حرف ... هزار تا...
-
من خوشبخت ترینم ...
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 16:51
میگه برنامت چیه ؟ نمیای بریم مالزی .. میگن رفتنش که آسونه ..بقیه ی چیزاشم خوبه ... میگم میدونم ! یک سال پیش از تمام جهات بررسی اش کردم .. میگه خب خوبه دیگه .. یعنی پایه ی رفتن هستی .. میگم نه !! توی این یک سال اخیر برنامه ی زندگیم به کلی تغییر کرده ! یه چیزی یا بهتره بگم وجود یه کسی داره منو به آرامش نزدیک میکنه و من...
-
...
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 21:23
کنکورها تموم شدن ... دختر دایی های عزیز از انگلیس تشریف آوردن .. یک هفته اش گذشته و هنوز دو هفته دیگه هستن .. فعلا همش بیرون و درکه و ددر و پارک و مهمونی و شب بیداری و تا بعد از ظهر خواب بوده !! یه پارتی هم در پیش بود که تقریبا کنسل شده ... کلی برنامه و کار دارم ... اما چند روزه دوباره اون حال لعنتی نمیذاره من به...
-
تو همونی که صدام کرد ...
جمعه 11 تیرماه سال 1389 23:17
دیروز روز بدی بود ! لحظات بدی بود ! و کنکور بدی ... دیگه مطمئنم که بزرگ شدم !گرچه هنوزم بچگی میکنم اما حالا که بهش فکر میکنم می بینم میتونم یه چیزایی رو پنهان کنم .. ماسک لبخند خوب روی صورتم میشینه .. میتونم به هر کسی که میخوام نشون ندم که درونم چی میگذره .. دیگه از این ماسک سنگین شکایتی ندارم ! حتی فکر میکنم بعضی...
-
یه دوست قدیمی ...
جمعه 4 تیرماه سال 1389 01:06
چند وقت پیش یکی از همکارای خیلی قدیمی مامان ..منو توی فیس بوک پیدا کرد .. اون موقع ها من ۷ -۸ سالم بود و الان ۲۱ سالمه .. اون یه دختر جوون بود که با مامان توی یک شرکت ساختمونی کار میکردن .. مهندس عمران بود ! و حالا خانومی که دو تا پسر کوچولوی دو قلوی دورگه ی آمریکایی - ایرانی داره ..من عکساشونو توی فیس بوک دیدم !...
-
چند نوشت ...
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 15:54
*مثل بازی میمونه ..تمام کتابای تاریخ هنر رو دور تا دورم چیدم و جزوه ی گنده بکو زشت درک عمومی هنر رو هم گذاشتم وسطشون ..هر مبحثی رو اول از روی دونه دونه کتابام میخونم و بعد از روی جزوه ام و نکات مهم تر ترشون رو نت برداری میکنم ...(از این لحاظ میگم مهم تر تر چون لای هر کتاب بیشتر از صفحات خودش ورق وجود داره که همه ی نت...
-
بودن یا نبودن ..مساله این است !
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 11:43
اگه نیستم واسه این نیست که دوست ندارم باشم ... حتی واسه اینم نست که دارم درس میخونم (راستشو بخاین مثه بچه ادم نمیخونم !!) واسه اینم نیست که ... واسه چی؟ نمیدونم ! فقط واسه اینه که تلفن نداریم ..یعنی قطعه ! و تا اطلاع ثانوی مامان جان قصد پرداخت قبضشو نداره .. نگران نباشین ... بالاخره میام .. راستی سال نوی همتون هم...
-
دل تنگیه بهاره ...
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1388 16:15
دوباره بهار میشه ... تابستون٬ پاییز٬ زمستون .. و دوباره بهار ..مثل سالهای قبل ..البته نه خیلی مثل قبل اما اون حس .. حسی که توی اون بهار منو از بزرگترین عشق زندگیم جدا کرد ..از بهترین بابای دنیا ... انگار همین دیروز بود آخرین عیدی که دور سفره ی هفت سین ۴ نفر بودیم ..آخرین عیدی که از دست بابا عیدی گرفتیم ... اون بلوز...