چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

داستان زندگی من 1

امروز میخوام یه چیز جدید بگم .. 

یه داستان جدید .. داستانی که  اینجا در موردش صحبت نکردم  !داستانی از وجه دیگری از زندگیم ! نه اینکه بگم پنهانش کردم یا نمیخواستم بدونین ..نه !برای این چیزها نبوده .. فکر میکنم شاید به این دلیل که مدتی میشد که مثل قبل اینجا نبودم و دیگه جدی نمیگرفتمش یا شاید انقدر مشغله و درگیری ذهنی داشتم که نمیرسیدم اینطور به وجوهات زندگیم نگاه کنم چه برسه که بخوام بنویسمشون ! و یا شاید به این دلیل که اینقدر درون مسائل و مشکلات زندگیم غرق بودم  و باهاشون درگیر که فکر نوشتن ازشون هم حالم رو بد میکرد ! اما حالا از تمام این مشکلات چیزی جز یک هاله کمرنگ باقی نمونده !! 

مشکلات همیشه هستند سختی ها با ما پیش میرن و این ما هستیم که تعیین میکنیم که خود بزرگ شویم یا مشکلاتمان! ( جمله ایی از خودم همین الان یهویی !) 

و من قسمت اول این جمله رو ترجیه دادم .. از اول اینطور نبودم اما یک روز تصمیم خودمو گرفتم .. سخت بود اما فکر میکنم تا حدودی موفق شدم .. و میخوام بنویسم در موردش و در مورد تمام مشکلاتی که ممکنه بعدها سر راهم قرار بگیرن و من میخوام همیشه سربلند از توشون بیرون بیام .. میخوام تا آخر عمرم محکم باشم مثل رشته کوه زاگرس ! ( خدای عزیزم و کائنات دوست داشتنی من ..این ها رو گفتم تا شما هم بدونین اما خواهش میکنم من رو به خاطر محکم بودنم زیر بلایای از آسمان فرستاده شده له نکنید .. هیچ وقت ! )


سیبیلو وقتی اومد خواستگاری من یک پسر بچه ی مامانی 26 ساله بود در صورتی که من فکر میکردم  بزرگترین مرد دنیااست.. من عاشقی هامو کرده بودم و مطمئننا این بزرگترین دلیل ازدواجم بود گرچه این عاشقی ها خیلی کورکورانه پیش نمیرفت اما خب نمیشه گفت خیلی هم روی اصول و مقررات بود !  برای شروع زندگی بیشترین و بهترین چیزی که داشت یک خونه کوچک بود که با سهم الارثی که بهش رسیده بود خرید و یک کافی نت کوچک اجاره ایی ! که منبع درآمدش بعد از بیرون اومدن از اون شرکت کذایی شده بود ! در جلسه اول خواستگاری من بله رو گفتم و عمه جانو مامان جانو دایی جان و پدربزرگ جان به خوبی و خوشی من رو دو دستی تقدیم سیبیلو جان کردند ! بعضی وقت ها فکر میکنم یا خانواده ما شوت بود یا خانواده ی اونها و بعد با خودم میگم .. دیوونه سادگی توی اون مجلس موج میزد چه از طرف شما و چه از طرف اونها !! همه چیز ساده برگزار شده .. از خواستگاری تا عروسی یک ماه و بیست و سه روز فاصله بود و انگار دستهای خدا ما رو بلند کرده بود مارو با خودش میبرد .. تنها چیزی که از اون موقع از مامان یادمه این بود که چند بار بهم گفت مطمئنی میخوایی بری ؟؟ فقط بیست و سه سالته و به نظر من خیلی زوده .. و در آخر اینکه آیدا اگر بری نمیتونی برگردی اینو تا آخر عمرت توی گوشت داشته باش .. اگر میری میدونی داریی کجا میری و میدونی چی کار میکنی وگرنه نرو ! و اگر میدونی پس برنمیگردی ... و من فقط یادم میاد که خوشحال و سرخوش و خندان بودم و از خودم و دنیا  راضی .. حتی یادم نمیاد که رویا پردازی کرده باشم که مطمئنم نکردم !! 

از دایی و عمه و خاله ومامانی خودم خواهش کردم که توی مجلس خواستگاری حضور داشته باشن ..چون بابا نبود و من نگران جای خالیش ! و پدر بزرگ باید حضور میداشت ! سیبیلو با سه تا از خواهر هاش اومده بود .. من از خانواده خودم و سیبیلو از خانواده خودش خواسته بود که در مورد مهریه و این جور بحث ها حرفی نزنند .. من تصمیم خودمو گرفته بودم و اون چهارده سکه بود نه به نیت چهارده معصوم بلکه به نیت 14 سکه مهریه ی مامانم ! (بماند داستان مخالفت ها و  بحث ها که خیلی نبود و زود تموم شدو من پیروز !)

وقتی نوبت به جشن عروسی رسید .. من و سیبیلو هیچ ایده ایی نداشتیم .. جز اینکه ما عروسی نمیگیریم ..شاید ته ته دل هر دومون دوست داشتیم که باشه اما  ته ته جیب های سیبیلو هیچی نداشتیم ..هیچی هیچی ! و مامان هم پاشو توی یک کفش کرد که نمیشه شما ها عقد باشین .. یا عقد نمیکنید یا عروسی میکنید و میرید سر زندگیتون ..سیبیلو ناراحت و ناامید بود و من میجنگیدم  تا جایی که مامان نظر نهاییشو اعلام کرد و اون گرفتن یک جشن عروسی هر چندساده بود (یعنی باز هم نظرش تغییری نکرده بود!) فقط پیشنهاد خوبی ارائه داد و اون این بود که ما جشنی به عنوان بعله برون یا نامزدی نمیگیریم و تمام هزینه ها رویکی میکنیم تا جشنی به عنوان عروسی داشته باشیم .. و بقیه ی هزینه ها روهم  خواهر ها و برادرهای سیبیلو جان به جای کادو های سر عقد متقبل شدند ! 

جشن عروسی برگزار شد تو تالاری بسیار شیک با غذایی بسیاار عالی .. با لباس عروس و کت شلوار دامادی و آرایشگاه و فیلم بردار و عکاس باحال و دوست داشتنیمون .. 

و ما راهی خونمون شدیم ...

ادامه دارد 


نظرات 2 + ارسال نظر
زیتون سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 05:38 ب.ظ http://www.zeytoone-tanha.blogsky.com/

با یه کاسه تخمه ، منتظر قسمت دومم

جمشید شنبه 25 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:58 ب.ظ http://nightswalker.blogsky.com

پس کو هیجانش؟ مثل این فیلمای ایرانی بود قسمت اولش , آرزوی خوشبختی و موفقیت به همراه یه خورده هیجان و ماجراجویی;)

فیلم فارسی ؟؟
نه بابا هیجان . ماجراجویی نداره .. همه چیز خیلی زود جور شده و ما رفتیم سر خونه زندگیموون چه هیجانی :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد