چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

داستان زندگی من 3

تا اونجایی تعریف کردم که خوشحال و سرخوش بودیمو و پول هامونو با هم نصف میکردیم و فکر میکردیم که کار خارق العاده ایی انجام میدیم .. اون موقع همه چیز عالی بود و انگار هیچی از ما کم نمیشد .. سیبیلو یک کافی نت کوچیک داشت  و بدک هم نبود اما  ما اصلا باد نبودیم که چه طوری خرج کنیم  !! ( بقیه هم سعی میکردن که به طور مستقیم یا غیر مستقیم این رو به ما بفهمونن اما ما لجباز تر و کله خر تر از این حرف ها بودیم  که اصن حرف هاشون رو بشنویم !) 

یواش یواش فهمیدیم که نه این واقعا به درد نمیخوره ! داشتیم کم کم متوجه میشدیم که دخل و خرجمون اصن با هم جور در نمیاد و میشه گفت کار کافی نت هم خیلی ضعیف شده  بود و خیلی هم به سیبیلو دور بود .. و کلی باید پول کرایه میداد ! پس سیبیلو تصمیم گرفت کارشو تعطیل کنه و دنبال یک کار دیگه باشه .. 

یک مغازه کوچیک نزدیک خونه توی یک مرکز خرید نه چندان شلوغ با جاره نه چندان زیاد .. یک مغازه ی برچسب های دیواری و تزیینات و فکر و فکر و فکر برای انجام یک کار بهتر .. اون کار هم خیلی موفق نبود و نشد بیشتر جایی بود برای رفت و آمد و اینکه فقط توی خونه نباشه ... اینجا ، این قسمت از زندگی جایی بود که تازه داشتیم میفهمیدیم چی کار کردیم ... اما هنوز هم میشه گفت توی هپروت به سر میبردیم .. انگار تازه داشتیم وارد قسمت جدیدی از زندگی میشدیم ... اون قسمتی که پر از مسئولیته !! قسمتی که باید بفهمی پول مهم ترین و اساسی ترین عنصر زندگیته !! همین جاها بود که معنی واقعی کم آوردن رو میفهمدیم و تنها شانسی که اون موقع اورده بودیم این بود که صاحب خونه ایی بالاسرمون نبود و اطرافیان مارو خوب درک میکردن ! 

اون روز ها هم برای خودشون میگذشتن و ما رو با استرسی همراه میکردن که فقط برای همون روزها بود .. نه به گذشته فکر میکردیم و نه به آینده و فقط احساس آرام آرام غرق شدن بود توی یک اقیانوس بزرگ و دست و پا زدن ما برای لحظه ایی بیشتر نفس کشیدن ..

بدترین قسمت جریان این بود که کم کم داشت یادمون میرفت که چه قدر همدیگرو  دوست داریم ... 

ادامه دارد ...

نظرات 12 + ارسال نظر
یوسف شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:04 ق.ظ http://avazdarbaad.blogsky.com/

آخ از این مراحل تدریجی جدی شدن زندگی :((

نهال شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:18 ب.ظ http://fazmetr.blogsky.com

چقدر باهم بزرگ شدین ! ینی چقدر همه چیتون تو روند رشد یکی بودین و دست در دست هم ...

اوهوم .. خیلیا میگن بهمون اینو ..

من یک زن شنبه 28 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:26 ب.ظ

سلام خوبی؟
آدرس لینک وبلاگم رو عوض کردم
http://thelifeofawoman.blogsky.com/

من یک زن یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:58 ب.ظ http://thelifeofawoman.blogsky.com/

بدترین قسمت جریان این بود که کم کم داشت یادمون میرفت که چه قدر همدیگرو دوست داریم ...


برای من شروع یک اتفاق تلخ بود..
ادامه دار شد و شد و شد

آدرسمم رو هم تغییر دادم
http://thelifeofawoman.blogsky.com/

بانو دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:55 ق.ظ http://thelifeofawoman.blogsky.com

بیا دیگه آیدا کجایی؟؟

منتظرم
آذر تموم شد

مهیار سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:41 ب.ظ http://shabederaz.blogsky.com

کاش همونقدری که تو سیبیلو رو دوست داری یکی منو دوست داشت

البته باید بگم شاید من باید اونو دوست میداشتم

آمین

من یک زن یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:36 ق.ظ http://thelifeofawoman.blogsky.com/

همچنان میام و همچنان نیومدی

بانو سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:14 ب.ظ

هنوز نیومدی؟

اومدی به منم سر بزن

بانو چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:01 ب.ظ

چی شدی پس؟؟

بانو یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:17 ب.ظ http://thelifeofawoman.blogsky.com/

سلام مرسی اومدی
امیدوااااااااااارم از ته دلم که تمام کارات اون طوری که دوست داری و خوشحالت میکنه برات رقم بخوره و خوشحال و شاد بشی عزیزم

* جواب قانع کننده ای ندارم برات
اما شاید میخواستم ببینم اونم مثل من غمگینه یا نه که نه تنها غمگین نبود بلکه شاد و خرسند هم بود!!!

مرسی اومدی بازممم
زودتر بیا بنویس

قربونت بشم یکم وقت بشه تند تند میام هم مینویسم هم بهت سر میزنم .. مرسی به یادمی

بانو یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 09:22 ق.ظ

کجایی آیدا؟/
آذر که هیچ
دی هم تموم شد

میام عزیزم .. شاید امشب شاید هم در چند شب آتی نوشتم .. مییام

زیتون دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 05:52 ب.ظ

خییییییییییلی خوب مینویسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد