چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

داستان زندگی من 2

رفتیم توی خونمون .. وسایل رو چیده بودیم .. همه چیز برای شروع یک زندگی آماده بود ، به جز کابینت های خوشگلی که هنوز نیاورده بودنشون .. خونه کوچولوی نقلی 42 متری من با یه نقشه ی مربع شکل و نور نسبتا خوب ،عالی بود .. عاالی .

روزها میگذشت .. مثل برق و باد .. من میرفتم دانشگاه و سیبیلو سر کار .. هنوز خوش میگذروندیم .. قرار میذاشتیم و بیرون میرفتیم .. انگار هنوز هم دوستیم !! غذا میپختم و میخوردیم ..  ساعت 12 شب دوباره گشنمون میشد و سوپر مارکت سر کوچه  محل خوبی بود برای راضی کردن شکممون .. بستنی ! الویه ! کالباس ! چیپس ! نوشابه ها و دلستر های خنک ! 

با اینکه توی خونه مامان هیچ غذایی درست نکرده بودم غذاهام خوش آب و رنگ و خوشمزه میشد .. سیبیلو میگفت دستپختت مثل مامانا میمونه ! (البته این رو هنوز هم میگه !) 

یه وقتایی دعوا سر چیز های الکی و احمقانه .. دعواهای بچه گانه سر  اینکه کدوممون پشت لپتاب بشینیم ، سر بازی های کامپیوتری ! هر دو غد و یک دنده ..هر دولجباز ! اما هر دو مهربون و اون مهربون تر .. یک جاهایی هم اون سرد و من ناز کش .. توان دیدن اشک های من رو نداشت و من ناتوان در برابر غصه خوردن و ساکت بودنش ! 

اما یک قسمت خیلی جالب ااون موقع ها دعواهای شب بود .. سر به آغوش کشیده نشدن من .. زمان خواب من میخواستم توی بازوهای گرمش باشم و اون میخواست راحت بخوابه و هیچ کدوم حاضر نبودیم برای یک شب از خواستمون بگذریم و آخرش همیشه دعوا بود و بالشت خیس از اشک من ! ( خب بلد نبودیم چه طور با هم رفتار کنیم .. من میخواستم به هر زور و اجباری شده توی بغل اون بخوابم و سفت و محکم من رو بگیره و اون میخواست مثله اون موقع ها راحت و آسوده و بااز به خواب عمیق فرو بره و هیچ وقت هیچ کدوم موفق نبودیم با جنگ اعصابی که درست میشد !) 

حالا که یادم میاد میخندم .. یه لبخند شیرین .. این که چه قدر بچه بودیم برام جالبه و اینکه حالا چه قدر تغییر کردیم ! چه قدر خوب و شیرین با هم کنار میایم و چه قدر این آغوش برامون خوشایند و مقدس و آرامشبخش شده .. و چه قدر اون موقع لوس و دیوونه بودیم ! 

زندگی روال عادیشو طی میکرد و اکثر مواقع ما شاد و سر خوش بودیم ! پول زیادی نداشتیم اما با همون خوش بودیم و تا قرون آخرش رو خرج میکردیم .. پولهامون رو با هم نصف میکردیم و فکر میکردیم این بزرگترین کار دنیاست ! 

... ادامه دارد...

باران فلسفی

بارون آمد و ما رو شاد کرد .. حالا سیگار بیشتر میچسبه ! 

این کلاس فلسفه و نقد هنریه بد جوری منو گشنه میکنه ..اونقدر که بعدش میتونم یه گاوم بخورم !! اما نمیدونم چرا همیشه با دو تا دونه شکلات بند انگشتی سرو تهشو در میارم ! نامرد  3 ساعت نان استاپ حرف میزنه .. البته به قول خودش ده دقیقه هم بینش چایی پارتی میگیره ! اونم که اون میخوره ما نهایت یه لیوان آب اونم اگه مخزن آب سرد کنه توی راهرو پر باشه !

عاشقش شدم .. فک میکنم عالیه .. نمیدونم برای کنکور خوبه یا نه اما مخ مخه .. خیلییی .. پر پره  !  فلسفه فوله ... ما هم که عین خنگا فقط نگاهش میکنیم !!  به جز فول بودنش خیلی هم با شخصیته  و مبادی آداب ... 


وقتی امروز خودمو توی آینه نگاه کردم فهمیدم هنوز هم بزرگ نشدم  !! ( این اتفاق زمانی افتاد که اومدم خونه و راحت ترین لباس های ممکن رو از توی کمد کشیدم بیرون و تنم کردم که تشکیل میشن ازیک عدد شلوار سفید با یک عالمه میمون کوچولو که هر کدوم یه ستاره ی صورتی توی دستشونه و کلی شادن و خال های ریز صورتی !! یک عدد تی شرت گشاااد سفید که روش دو تا اسکلت کله ی بزرگه و بلوز پنبه اییه سفید که یه عالمه پنگوِئن و ماهی مشکی و آبی کوچولو  روشه ! )  واقعا سیبیلو بیاد خونه و من رو ببینه به احساس میکنه بچشو تا این موقع شب توی خونه تنها گذاشته !!  

دفعه ی بعد قسمت دوم  زندگی رو مینویسم  ...

داستان زندگی من 1

امروز میخوام یه چیز جدید بگم .. 

یه داستان جدید .. داستانی که  اینجا در موردش صحبت نکردم  !داستانی از وجه دیگری از زندگیم ! نه اینکه بگم پنهانش کردم یا نمیخواستم بدونین ..نه !برای این چیزها نبوده .. فکر میکنم شاید به این دلیل که مدتی میشد که مثل قبل اینجا نبودم و دیگه جدی نمیگرفتمش یا شاید انقدر مشغله و درگیری ذهنی داشتم که نمیرسیدم اینطور به وجوهات زندگیم نگاه کنم چه برسه که بخوام بنویسمشون ! و یا شاید به این دلیل که اینقدر درون مسائل و مشکلات زندگیم غرق بودم  و باهاشون درگیر که فکر نوشتن ازشون هم حالم رو بد میکرد ! اما حالا از تمام این مشکلات چیزی جز یک هاله کمرنگ باقی نمونده !! 

مشکلات همیشه هستند سختی ها با ما پیش میرن و این ما هستیم که تعیین میکنیم که خود بزرگ شویم یا مشکلاتمان! ( جمله ایی از خودم همین الان یهویی !) 

و من قسمت اول این جمله رو ترجیه دادم .. از اول اینطور نبودم اما یک روز تصمیم خودمو گرفتم .. سخت بود اما فکر میکنم تا حدودی موفق شدم .. و میخوام بنویسم در موردش و در مورد تمام مشکلاتی که ممکنه بعدها سر راهم قرار بگیرن و من میخوام همیشه سربلند از توشون بیرون بیام .. میخوام تا آخر عمرم محکم باشم مثل رشته کوه زاگرس ! ( خدای عزیزم و کائنات دوست داشتنی من ..این ها رو گفتم تا شما هم بدونین اما خواهش میکنم من رو به خاطر محکم بودنم زیر بلایای از آسمان فرستاده شده له نکنید .. هیچ وقت ! )


سیبیلو وقتی اومد خواستگاری من یک پسر بچه ی مامانی 26 ساله بود در صورتی که من فکر میکردم  بزرگترین مرد دنیااست.. من عاشقی هامو کرده بودم و مطمئننا این بزرگترین دلیل ازدواجم بود گرچه این عاشقی ها خیلی کورکورانه پیش نمیرفت اما خب نمیشه گفت خیلی هم روی اصول و مقررات بود !  برای شروع زندگی بیشترین و بهترین چیزی که داشت یک خونه کوچک بود که با سهم الارثی که بهش رسیده بود خرید و یک کافی نت کوچک اجاره ایی ! که منبع درآمدش بعد از بیرون اومدن از اون شرکت کذایی شده بود ! در جلسه اول خواستگاری من بله رو گفتم و عمه جانو مامان جانو دایی جان و پدربزرگ جان به خوبی و خوشی من رو دو دستی تقدیم سیبیلو جان کردند ! بعضی وقت ها فکر میکنم یا خانواده ما شوت بود یا خانواده ی اونها و بعد با خودم میگم .. دیوونه سادگی توی اون مجلس موج میزد چه از طرف شما و چه از طرف اونها !! همه چیز ساده برگزار شده .. از خواستگاری تا عروسی یک ماه و بیست و سه روز فاصله بود و انگار دستهای خدا ما رو بلند کرده بود مارو با خودش میبرد .. تنها چیزی که از اون موقع از مامان یادمه این بود که چند بار بهم گفت مطمئنی میخوایی بری ؟؟ فقط بیست و سه سالته و به نظر من خیلی زوده .. و در آخر اینکه آیدا اگر بری نمیتونی برگردی اینو تا آخر عمرت توی گوشت داشته باش .. اگر میری میدونی داریی کجا میری و میدونی چی کار میکنی وگرنه نرو ! و اگر میدونی پس برنمیگردی ... و من فقط یادم میاد که خوشحال و سرخوش و خندان بودم و از خودم و دنیا  راضی .. حتی یادم نمیاد که رویا پردازی کرده باشم که مطمئنم نکردم !! 

از دایی و عمه و خاله ومامانی خودم خواهش کردم که توی مجلس خواستگاری حضور داشته باشن ..چون بابا نبود و من نگران جای خالیش ! و پدر بزرگ باید حضور میداشت ! سیبیلو با سه تا از خواهر هاش اومده بود .. من از خانواده خودم و سیبیلو از خانواده خودش خواسته بود که در مورد مهریه و این جور بحث ها حرفی نزنند .. من تصمیم خودمو گرفته بودم و اون چهارده سکه بود نه به نیت چهارده معصوم بلکه به نیت 14 سکه مهریه ی مامانم ! (بماند داستان مخالفت ها و  بحث ها که خیلی نبود و زود تموم شدو من پیروز !)

وقتی نوبت به جشن عروسی رسید .. من و سیبیلو هیچ ایده ایی نداشتیم .. جز اینکه ما عروسی نمیگیریم ..شاید ته ته دل هر دومون دوست داشتیم که باشه اما  ته ته جیب های سیبیلو هیچی نداشتیم ..هیچی هیچی ! و مامان هم پاشو توی یک کفش کرد که نمیشه شما ها عقد باشین .. یا عقد نمیکنید یا عروسی میکنید و میرید سر زندگیتون ..سیبیلو ناراحت و ناامید بود و من میجنگیدم  تا جایی که مامان نظر نهاییشو اعلام کرد و اون گرفتن یک جشن عروسی هر چندساده بود (یعنی باز هم نظرش تغییری نکرده بود!) فقط پیشنهاد خوبی ارائه داد و اون این بود که ما جشنی به عنوان بعله برون یا نامزدی نمیگیریم و تمام هزینه ها رویکی میکنیم تا جشنی به عنوان عروسی داشته باشیم .. و بقیه ی هزینه ها روهم  خواهر ها و برادرهای سیبیلو جان به جای کادو های سر عقد متقبل شدند ! 

جشن عروسی برگزار شد تو تالاری بسیار شیک با غذایی بسیاار عالی .. با لباس عروس و کت شلوار دامادی و آرایشگاه و فیلم بردار و عکاس باحال و دوست داشتنیمون .. 

و ما راهی خونمون شدیم ...

ادامه دارد 


این روزها

*میریم خونشون منو میبینن .. با دو تا  چشمای درشتشون که توی صورتای خوشگل تپلیشون هست .. میبینن که یه تغییر بزرگ کردم  .. میبینن که رنگ موهام یه تغییر خیلی بزرگ کرده .. اما هیچ کدومشون هیچ حرفی نمیزنن ، حتی یه تبریک خشک و خالی هم نمیگن ! تا آخر شب که عکس هارو با هم میبینیم و توی اون عکس ها موهای من تیره اس و یکیشون میگه این رنگ تیره خیلی بیشتر بهت میومد .. الانم خوبه ها اما اون خیلی بهتر بود ! تو دلم میگم خب حتی اون موقع هم میتونستی اینو بگی و نگفتی ! مامانش میگه راستی تو موهاتو های لایت کردی .. خندم میگیره و تو دلم میگم ساعت خواب .. توی دلم خوشحال میشم و میگم ایندفعه دیگه میخواد بهم بگه مبارک باشه اما میپرسه چه قدر ازت گرفت ؟؟ منم صادقانه براش توضیح میدم !!  ( این آخرین تصمیم منه دیگه از هیچ کدومشون تعریف نمیکنم  یا فقط در صورتی که واقعا چیزی برام خیلی جذاب باشه یک تعریف کوچولو .. فقط همین  :))  ) 


*آقای همسر این روزها خیلی کار میکنه یه جورایی دو شیفتس و من اصن از این قضیه ناراحت نیستم چون به این اعتقاد دارم که کار گوهر مرده ! از این ناراحتم که یه کوچولو یا یه بزرگ کمتر میبینمش .. اما از این خوشحالم که دیگه نگران نیستم ..

و حالا خودم این روزها یک کدبانوی تمام عیار هستم .. خونه امو به صورت خفنی مرتب و تمیز نگه میدارم و سعی میکنم شلخته بازی در نیارم .. کارهای پایان نامه طفلکی جامونده رو انجام میدم و توی یک موسسه برای درسهای کنکور ارشد ثبت نام کردم .. من این روزا حس بهتری دارم هم از زندگی ، هم از خودم و هم از سیبیلوی دوست داشتنیم .


* مدرسه مامان شروع شده و من کمتر میبینمش و بیشتر دلتنگش میشم ! 

و بابا هم که نیست و همیشه دلتنگشم .


* یک کتابخونه سفیده خوشگل دارم .. یک ماهی میشه که آقای همسر برام خریده .. محکم .. جادار ..مطمِئن

تمام کتاب های کارتون شدم رو باز کردم و چیدم توش و کلی خوشحالممم .. خیلییییی ..