چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

اون کی بود ؟

پشت میز تحریرم نشستم و درس می خونم ... ولی حواسم خیلی جمع نمیشه ! نمیدونم چرا امروز توی حال و هوایی که باید باشم نیستم ... غمگین و ناراحت نیستم اما توی این دنیا هم سیر نمیکنم ..  

به شدت هوس سیگار کردم ! خیلی وقتا پیش میاد که هوس میکنم اما خیلی محکم و قاطع به خودم میگم که نه نمیشه !‌اما امروز اون حس قاطعیت رو ندارم و ترجیح میدم درب پنجره رو باز کنم ٬ یه چایی داغ برای خودم بریزم و سیگارم رو روشن کنم و برای چند دقیقه هم که شده غرق بشم توی دودش ..  

میرم توی فکر .. به گذشته فکر میکنم ..به حال .. هر از چند گاهی منطق خودشو میندازه وسط افکارم و با زور میخواد که من به آینده ی خوبم فکر کنم و به هدف هام و من مطمئنش میکنم که نه تنها به اونا فکر میکنم بلکه عملیشون میکنم و یه جوری دست به سرش میکنم که بره و من رو بعد از مدت ها با افکاری که دارن خاک میخورن تنها بذاره ‌! اما خب خودم هم زیاد سعی نمیکنم که وارد جزئیات گذشته بشم ! آخه تاب و توان درموندگی رو ندارم ! ترجیح میدم به حال فکر کنم و به رابطه ایی که توش هستم ... به چیزی که خودم خواستم و هنوز پیداش نمیکنم که برای چی خواستم !‌ و شرم دارم از اینکه بگم شاید چون دنبال آرامش بودم و خیلی چیزهای دیگه ...  

وقتی حرف از آرامش میشه فکر میکنم که چه قدر به خدا نزدیک شدم .. پس من آرامش رو از خدا میگیرم نه از رابطه ایی که توش هستم و خودم هم نمیدونم کجاشم و نمیدونم طرف مقابلم کجاس و مطمئنم که با کارهام اون رو هم سردرگم میکنم ... ونمیدونم اون چرا ادامه میده و نمیدونم خودم ... !!!‌ 

دوستی میگه تو دیوونه ایی و همچین بد هم نمیگه ! چون شکی توش نیست که من دیوونه ام !  

به این فکر میکنم که من تا ۴۰ سالگی بیشتر زنده نیستم و نمیدونم که چرا بهش فکر میکنم و خیلی وقته که به سراغم میاد ! فکر میکنم که عمرم بین ۳۰ تا ۴۰ سالگی تموم میشه و همون دوست عصبانی میشه که اگه یک بار دیگه این حرفو بزنی من میدونم و تو .. من هم میگم چشم و دیگه حرفشو نمیزنم اما باز هم فکر میکنم که همینطور میشه و فکر میکنم که تا اون موقع خیلی کارها دارم که باید انجام بدم !  

نمیدونم چرا نمیتونم به یه ازدواج خوب و موفق فکر کنم و خونه ایی که توش پر شده از سر و صدای بچه ها و همسری که آروم و متین به من نگاه میکنه و با نگاه گرمش از من و تمام زحماتی که میکشم قدردانی میکنه و من با لبخندی ملیح جواب قدردانیشو میدم !   

من نمیبینم و نمیدونم چه اصراری دارم که چیزی از آینده ببینم ! خدا حتما من رو برای این کارم دوست نداره چون همیشه میخوام دخالت کنم و همیشه باید بهم بگه ساکت باش و افکار مزخرفتو دور بریز و بذار تا من برات تصمیم بگیرم ... نه اینکه خودت دنبال چیزهایی باشی که نمیدونی اتفاق میفته یا نه !  اما من باز به چیزهای دیگه فکر میکنم ... مثلا به اینکه تنهام یا پسر بچه ایی دارم که مال خودم نیست اما از بزرگ کردنش خوشحالم و از اینکه پیش منه ... من عاشق اینم که یک پسر بچه رو بزرگ کنم تا یک آقای به تمام معنا بشه .. پسر با شعوری باشه و درک بالایی از مسائل داشته باشه و من رو نه اینکه مادرش بلکه نزدیک ترین دوست خودش بدونه ..  

 

سرمو که از روی نوشته هام(یا بهتر بگم افکارم ) بلند میکنم چهار تا سیگار کشیدم و نیم ساعت از زمانی که شروع کردم به نوشتن گذشته ..باز هم حرف دارم اما فعلا فرصتی نیست ... 

 

پ ن : من نمیدونم اون مردی که پریشب دیدم کی بود ؟! هرکی بود واقعی نبود ! نمیدونم چرا بعضی وقتها فکر میکنم به خاطر اینه که چشمم ضعیف شده ! اما یک هفته ی پیش بود که دکتر بهم گفت شماره ی چشمت هیچ تغییری نکرده ! و کلا اگر یکم بهش فکر کنم میبینم که این موضوع هیچ ربطی به شماره ی چشمم نداره !‌ من نمیدونم پس اون کی بود با یه تی شرت سفید و شلوار لی دست به سینه واستاده بود و با یه چهره ی کاملا معمولی و آروم منو نگاه میکرد !‌اما هر چی جلوتر اومدم محو شد ! اون شبیه هیچکس نبود ... اما پس اون کی بود ؟

دلم ...

دلم عشق میخواد ! دوست داشتن و دوست داشته شدن .. زدن حرف هایی که دلمو بلرزونه ...که دلشو بلرزونه ... دلم یه آغوش گرم میخواد ... یه دوستیه بی انتها ... یه فرصت دوباره برای عاشقی ...یه احساس خوب .. دلم میخواد گذشته رو خاک کنم با تمام سردیش  با تمام از دست رفته هاش و فقط رو به جلو برم ...  

دلم عشق میخواد ...

آنفوولانزای حیوانی ...

 بهش میگم از این آنفلانزای کوفتیه .. خوکیه .. مرغیه .. چیه ؟ از همین لامصب بی دین گرفتم .. میگه نه مادر جان میری حموم تن و سرتو خوب خشک نمیکنی بعد راه میفتی بیرون ..اونوقت سرما میخوری ... حالا بیا و ۱۰۰ تا دکتر هم بیار که مادر بزرگ عزیز من (قربونت برم الهی )از این ویروس گرفتم که الان مثه نقل و نبات ریخته زیر دست و پا !!!  

آره باباجان این ویروس بی پدر مادر دوباره سه روز مارو انداخت تو رختخواب .. لامصب زندگی آدمو فلج میکنه ..سه شب تب شدید .. بعدشم ضعف حالاهم که یکم بهترم ریه هام همچنان با هر سرفه از تو دهنم میزنن بیرون و دوباره با انگشت فرو میکنمشون ته حلقم  !! یک آنتی بیوتیک ب پدر و مادرتر از خود این ویروسه وجود داره که معرفی میکنم خدمتتون آقای (آزیترومایسین ) که کلا آدمو نابود میکنه .. یعنی بیچار میخواد که ویروس رو نابود کنه هاا .. اما خب عقل درست و حسابی مثه منو شما نداره که میزنه خود آدمم نابود میکنه !! یعنی نصف بیشتر این ضعفی که دارم مال همین آزیترو جون خودمونه !!  

راستی وسط این همه مریضی خان دایی جان هم امشب نصف شب یا به عبارتی فردا صبح از دیار فرنگستون تشریف فرما میشن .. پسر خاله جان هم از همون دیار هفته ی دیگه تریف فرما میشن .. خود خاله جان هم یه یکی دو ماه دیگه باز از همون دیار تشریف فرما میشن !!  

 

و ما از کلیه این مطالب نتیجه گیری میکنیم که یک سال فقط یک سال خواستیم مثل بچه ی آدم .. مثل بچه ی درسخون آدم ..بیشنیمو درس بخونیم و مثه آدمیزاد کنکور بدیم و مثه ادمیزاد رشته ایی ه میخوایم و قبول شیم ... حالا یا سرما میخوریم ..یا این میره یا اون میاددد (البته بنده به شخصه از دیدن عزیزانم اونم بعد چند سال خیلی خیلی خوشحال میشم اما خب  ..آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟!!)   

من خفه شدم انقدر که سرفه کردم .. برم از این شربت گیاهیا که اسمشم نمیدونم چیه بخورم بلکه بهر شم (البته دکی جان لطف کرده یه قطره داده حال به هم زننن ... نمیدونم تلخه .. نمیدونم خنکه ..نمیدونم تنده .. نمیدونم ترشه .. همه مزه ها با همه ... واااااااییی یادم میاد مومورم میشه ... )  

ای بر پدر و مادر کسی که این ویروسو وارد ایران کرد (حالا چه آدم باشه .. چه میمون باشه .. چه کار کار آمریکا باشه .. چه اسرائیل باشه !! ) فقط تف تو روش بیاد .. اگه دستم  بهش نرسه ...  

آه که چه حالی داد چه قدر فحش دادم امشب .. اگه ممانم ببینه .. ها ها ها .. شب بخیر دیگه دارم هذیون میگم ...