چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

دل تنگیه بهاره ...

دوباره بهار میشه ... تابستون٬ پاییز٬ زمستون .. و دوباره بهار ..مثل سالهای قبل ..البته نه خیلی مثل قبل اما اون حس .. حسی که توی اون بهار منو از بزرگترین عشق زندگیم جدا کرد ..از بهترین بابای دنیا ... انگار همین دیروز بود آخرین عیدی که دور سفره ی هفت سین ۴ نفر بودیم ..آخرین عیدی که از دست بابا عیدی گرفتیم ... اون بلوز چهارخوونه ی سبز آبی و قهوه ایی با شلوار مردونه ی قهوه ایی ... همیشه فکر کردم بابام خوشتیپ ترین مرد دنیا بوده  :) (حالا شایدم خوشتیپترین نبوده ..اما خداییش خوشتیپ بود (چشمک) )  

آآآآخ خ خ ... دلم برااش تنگ میشه ... همش همش همش .. برای اون موقع ها که با مامان میرفتیم خرید و بعد همه ی چیزایی که خریده بودمو توی خونه واسش میپوشیدم تا ببینه ..و اون با چهره ی آرومش و لبخندش همه رو تایید میکرد .. دلم براش تنگگگ شده ...برای لحظه لحظه ای اون زندگی... 

 

پ.ن ۱) تعطیلات آخر هفته ی پیش رو رفتیم شمال پیش عمه جان .. خوش گذشت ... هوا خوب بود ... غذاها خوشمزه بودن .. شونصد سری قلیوون کشیدیم... (به جز مسائل شخصی ام که آخرش یکم - نه یکم که چه عرض کنم خیلیییی - ناراحتم کرد بقیه ی چیزا خوب بود ..) 

 

پ.ن۲) من یه سوالی از شما داشتم ..تورو خدا تعارف نکنین ..جوابمو بدین .. به نظر شما من ۴ ماه دیگه کنکور دارم آیا ؟؟؟؟؟