چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

...

کنکورها تموم شدن ... دختر دایی های عزیز از انگلیس تشریف آوردن .. یک هفته اش گذشته و هنوز دو هفته دیگه هستن .. فعلا همش بیرون و درکه و ددر و پارک و مهمونی و شب بیداری و تا بعد از ظهر خواب  بوده !! یه پارتی هم در پیش بود که تقریبا کنسل شده ...  

کلی برنامه و کار دارم ... اما چند روزه دوباره اون حال لعنتی نمیذاره من به کارام برسم ... تمام امروز یا خواب بودم یا نشسته بودم ! خیلی سعی کردم یه تکونی به خودم بدم اما به هر دری زدم نشد !!  

 اینطوری از خودم خسته میشم ... و این بدترین حالت ممکنه ...  اما به هر حال یه کاریش میکنم .. در چند روزه آینده ..قووول میدممم ...

تو همونی که صدام کرد ...

دیروز روز بدی بود ! لحظات بدی بود ! و کنکور بدی ...  

 

دیگه مطمئنم که بزرگ شدم !گرچه هنوزم بچگی میکنم اما حالا که بهش فکر میکنم می بینم میتونم یه چیزایی رو پنهان کنم .. ماسک لبخند خوب روی صورتم میشینه .. میتونم به هر کسی که میخوام نشون ندم که درونم چی میگذره .. دیگه از این ماسک سنگین شکایتی ندارم ! حتی فکر میکنم بعضی جاها لازمه ...  

 

نمیدونم چند وقته چم شده ... انگار نگرانم .. میترسم کسی یا چیزی این آرامشو این حسای خوبو ازم بگیره ... اون مطمئنم میکنه که با منه .. من بهش اطمینان دارم ..حداقل مغزم میگه که دارم .. اما دلم بعضی وقتا سر ناسازگاری داره ..اما میدونم  بازم اطمینان و دارم .. فقط انگار یکم میترسم ! و این ترس بدترینه !!  

 

یه دوست قدیمی ...

چند وقت پیش یکی از همکارای خیلی قدیمی مامان ..منو توی فیس بوک پیدا کرد .. اون موقع ها من ۷ -۸ سالم بود و الان ۲۱ سالمه .. اون یه دختر جوون بود که با مامان توی یک شرکت ساختمونی کار میکردن .. مهندس عمران بود !‌ و حالا خانومی که دو تا پسر کوچولوی دو قلوی دورگه ی آمریکایی - ایرانی داره  ..من عکساشونو توی فیس بوک دیدم !‌ ایمیلمو بهش دادم ... اون خوشحال که منو پیدا کرده .. آیدا کوچولویی که حالا واسه خودش خانومی شده !! و من هم خوشحالم که خانوم مهندس دوران بچه گیامو پیدا کردم .. امشب ایمیلشو خوندم !!! کلس لزم تعریف کرده بود و بعد حال مامان و بابا و محمد رو پرسیده بود و ازم خواسته بود که عکساشونو براش بفرستم ... یه لحظه تمام وجودم یخ کرد .. وای خدای من نمیدونه که بابا ۹ ساله فوت شده !!! (اون بابا رو هم خوب میشناخت .. بابا هم با اون شرکت کار کرده بود و حتی با چند نفر از بچ های شرکت که یکیشونم همین خانوم مهندس بود ماموریت رفته بود .. اون خیلی حساس و مهربونه .. )  من که چیزی نمیگم .. فردا باید در موردش با مامان صحبت کنم ..باید براش عکس بفرستم .. عکسایی که جای یک نفر توشون خالیه ... و اون به زودی میفهمه ...