چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

مامان بابا

مادربزرگه  فوت کرد .. 

شنبه صبح بهمون خبر دادن عمه جان که امکان نداره ساعت 8:30 صبح اینطوری بهم زنگ بزنه ..زنگ زد و با گریه گفت آیدا مامانم مرد !! 

تقریبا غیر منتظره بود .. ( اون که یک بار مرده بود چه طور میتونست دوباره بمیره ؟؟ مگه میشد !)   من توی شک بودم از توی تخت اومدم بیرون ..سیبیلو بهم نگاه میکرد ..نمیدونست چی بگه اما از دلم خبر داشت.. سراسیمه بودم از این طرف به اون طرف میرفتم .. به عمه گفتم میام پیشت ! حالا باید دوش میگرفتم اما داشتم دور خودم میچرخیدم .. هزار بار گفتممیشه من نرم و هزار بار سیبیلو گفت مادربزرگته .. به خاطر عمه ..

زنگ زدم به مامان .. مدره بود .. گفت اجازمو میگیرم میام .. تو راه بهم گفت الان از مدرسه به خاطر تو اومدم  اما کلا مراسم رو میام به خاطر خودش .. زن خوبی بود .. خدا بیامرزه! 

گریه ام نمیومد اما مثله سگ پاچه گیر بودم ! رفتیم خونشون .. بعد از حدود دو سال ..یا شاید بهتره بگم بعد از 14 سال ! اونجا عذاداری بود و گریه و زاری ..اما من هیچ حسی نداشتم ... هیییچ !

داستان زندگی من 4

 تا به خودمون اومدیم توی یک آپارتمان 120 متری بودیم ! جایی خیلی دور تر از خونه ی نقلی و خوشگلمون .. یه سال و اندی از ازدواجمون میگذشت و ما کاری رو کردیم که شاید اون موقع از نظر خودمون درست ترین کار بود ( گرچه هیچکس دیوونه بازیهامون رو قبول نداشت اما نظرها و عقاید هیچ کس توی تصمیم گیری ما هیچ تاثیری نمیذاشت !) 

یک آپارتمان 120 متری سه خوابه توی یک ملک اداری با سند مسکونی ! آپارتمانی که حالا هم خونه بود و هم دفتر .. یک اتاق برای وسایل و بقیه سالن و اتاق ها دفتر کار !!! ما تمام سختی کار رو به جون خریده بودیم ... به هر حال باید کاری برای زندگیمون میکردیم و پذیرفتیم که محکم قدم برداریم .. شرایط سختی بود و شاید هیچ یک از کسانی که اونجا رفت و آمد میکردن این رو نمیفهمیدن  که چه قدر برای ما سخت پیش میرفت .. صبح تا غروب کار بود و شب تمیز کاری و نظافت ... توی چشماش خستگی رو میدیدم و کلافه میشدم .. گاهی امید و گاهی نا امیدی محض بود .. گاهی بالا و گاهی خیلیی پایین .. دلم برای خونه نقلی و اتاق صورتیم تنگ میشد ..بهونه گیر میشدم و اون بهم میریخت .. کارها خوب پیش نمیرفت و اون به هم میریخت ... خسته میشد وبه هم میریخت ... آدم های دورو بر مثل گاو و گوسفند های رم کرده ی گله ایی که گرگ زده، بودند و اون به هم میریخت ..و من اون رو میدیدم و حال بدی داشتم .. حالمون خوش نبود ! خونمون آرامش نداشت و دلمون تنگ بودو روحمون روز به روز سرد تر وسردتر میشد !  روزهای تولدمون خوش نبودیم .. سالگرد ازدواجمون خوش نبودیم .. انگار کم کم بینمون دیوار بلندی میکشیدن و مدام آجر هاشو بیشتر و بیشتر میکردن .. تنها سودی که داشت از لحاظ کاری و ارتباطی قوی تر شده بودیم و  خیلی چیز ها یاد گرفتیم .. و این دقیقا چیزی بود که میخواستیم بهش برسیم اما هیچ وقت فکر نکردیم باید همچین بهای سنگینی رو بپردازیم ! 

این کار بیشتر شبیه به تمرینی بود که قبل از وارد شدن به گود زندگی برای خودمون در نظر گرفته بودیم و یا تمرین کاری ایی که بعد ها و امروزمون رو  تحت پوشش قرار داد و امروز نتیجه ی خوب  اون سختی ها رو میبینیم تاثیراتی که در طولانی مدت موجب سازندگی بود گرچه مدت کوتاهی باعث تخریب  روح زندگیمون  شد !

کار دفتری بعد از چند ماه با موفقیت چندانی روبرو نشد و دوباره جیب هامون خالی تر از قبل میشد با این تفاوت که قبلا اجاره و صاحب ملکی نبود و اینبار اجاره ی بالا و یک صاحب خانه مادر فولادزره بالای سرمون بود ! و آدمهایی که برای کمک و ساختن اطرافمون رو گرفته بودن بد ترین قسمت این مشکلات بودند ..آدمهای بدرد نخور طبل تو خالی ایی که فقط بلد بودند بادی به غبغب بیاندازند و ادای انسان های شریف رو در بیارن ! 

و ما دوباره داشتیم ضربه میخوردیم ... ضربه ایی عمیق که ما رو  هر روز له تر و خشمگین  تر و افسرده تر میکرد !! 

ادامه دارد ...