-
داستان زندگی من 5
جمعه 19 شهریورماه سال 1395 21:29
ما هنوز له نشدیم ! سه سال از تمام سختی های آپارتمان 120 متری میگذره .. همونجا که هم دفتر کار بود و هم خونه ... همونجا که با پای خودمون رفتیم تا قوی شیم تا بزرگ شیم .. ما هم اینطوری برای خودمون و زندگیمون تصمیم گرفتیم به هر آب و اتیشی زدیم ... این کار نشد اون کار و اون کار نشد یه کار دیگه ... شکست خوردیم و دوباره...
-
مامان بابا
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1394 23:20
مادربزرگه فوت کرد .. شنبه صبح بهمون خبر دادن عمه جان که امکان نداره ساعت 8:30 صبح اینطوری بهم زنگ بزنه ..زنگ زد و با گریه گفت آیدا مامانم مرد !! تقریبا غیر منتظره بود .. ( اون که یک بار مرده بود چه طور میتونست دوباره بمیره ؟؟ مگه میشد !) من توی شک بودم از توی تخت اومدم بیرون ..سیبیلو بهم نگاه میکرد ..نمیدونست چی بگه...
-
داستان زندگی من 4
چهارشنبه 7 بهمنماه سال 1394 01:47
تا به خودمون اومدیم توی یک آپارتمان 120 متری بودیم ! جایی خیلی دور تر از خونه ی نقلی و خوشگلمون .. یه سال و اندی از ازدواجمون میگذشت و ما کاری رو کردیم که شاید اون موقع از نظر خودمون درست ترین کار بود ( گرچه هیچکس دیوونه بازیهامون رو قبول نداشت اما نظرها و عقاید هیچ کس توی تصمیم گیری ما هیچ تاثیری نمیذاشت !) یک...
-
داستان زندگی من 3
شنبه 21 آذرماه سال 1394 01:34
تا اونجایی تعریف کردم که خوشحال و سرخوش بودیمو و پول هامونو با هم نصف میکردیم و فکر میکردیم که کار خارق العاده ایی انجام میدیم .. اون موقع همه چیز عالی بود و انگار هیچی از ما کم نمیشد .. سیبیلو یک کافی نت کوچیک داشت و بدک هم نبود اما ما اصلا باد نبودیم که چه طوری خرج کنیم !! ( بقیه هم سعی میکردن که به طور مستقیم یا...
-
من و تو
جمعه 22 آبانماه سال 1394 21:32
ساعت 10 صبح به زور از خواب پامیشم ! تا 12 دور خودم میچرخم و بعدش آماده میشم برای رفتن به کلاس 10 دقیقه طول میکشه تا آماده بشم اونم با این اوصاف که با گردن کج اوتو و شالم رو برات میارم تا اوتوش کنی و تو هم هیچی نمیگی و ازم میگیریشو اتوش میکنی .. منم میندازم سرمو آشغال ها رو جمع میکنم و خداحافظی و سریع از خونه میزنم...
-
داستان زندگی من 2
یکشنبه 26 مهرماه سال 1394 12:24
رفتیم توی خونمون .. وسایل رو چیده بودیم .. همه چیز برای شروع یک زندگی آماده بود ، به جز کابینت های خوشگلی که هنوز نیاورده بودنشون .. خونه کوچولوی نقلی 42 متری من با یه نقشه ی مربع شکل و نور نسبتا خوب ،عالی بود .. عاالی . روزها میگذشت .. مثل برق و باد .. من میرفتم دانشگاه و سیبیلو سر کار .. هنوز خوش میگذروندیم .. قرار...
-
باران فلسفی
شنبه 25 مهرماه سال 1394 20:21
بارون آمد و ما رو شاد کرد .. حالا سیگار بیشتر میچسبه ! این کلاس فلسفه و نقد هنریه بد جوری منو گشنه میکنه ..اونقدر که بعدش میتونم یه گاوم بخورم !! اما نمیدونم چرا همیشه با دو تا دونه شکلات بند انگشتی سرو تهشو در میارم ! نامرد 3 ساعت نان استاپ حرف میزنه .. البته به قول خودش ده دقیقه هم بینش چایی پارتی میگیره ! اونم که...
-
داستان زندگی من 1
سهشنبه 21 مهرماه سال 1394 02:10
امروز میخوام یه چیز جدید بگم .. یه داستان جدید .. داستانی که اینجا در موردش صحبت نکردم !داستانی از وجه دیگری از زندگیم ! نه اینکه بگم پنهانش کردم یا نمیخواستم بدونین ..نه !برای این چیزها نبوده .. فکر میکنم شاید به این دلیل که مدتی میشد که مثل قبل اینجا نبودم و دیگه جدی نمیگرفتمش یا شاید انقدر مشغله و درگیری ذهنی داشتم...
-
این روزها
سهشنبه 14 مهرماه سال 1394 21:38
*میریم خونشون منو میبینن .. با دو تا چشمای درشتشون که توی صورتای خوشگل تپلیشون هست .. میبینن که یه تغییر بزرگ کردم .. میبینن که رنگ موهام یه تغییر خیلی بزرگ کرده .. اما هیچ کدومشون هیچ حرفی نمیزنن ، حتی یه تبریک خشک و خالی هم نمیگن ! تا آخر شب که عکس هارو با هم میبینیم و توی اون عکس ها موهای من تیره اس و یکیشون میگه...
-
خود من ...
شنبه 21 شهریورماه سال 1394 01:13
یکی از خصوصیات اخلاقی من اینه که هیچ وقت برای هیچکس بد نمیخوام ، و همیشه خیر و برکت رو برای همه آرزو میکنم . حتی برای دشمنم !
-
تحول
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1394 13:32
نمیدانم چه شده ؟! این روزها دلم میخواهد تند تند بنویسم !
-
پدر پدرم 2
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1394 20:37
منو صدا میزنه که برم پیشش .. میرم ! بهم میگه اون خونه مال تو میشه .. میدونم نقشه اش برام چیه .. عمه قبلا همه چیز رو برام گفته ! نقشه اش بد نیست ... خوبه برای زندگیم برای خودم ! میگه بعدا به جز خونه مقداری پول که از دستم بر بیاد هم بهت کمک میکنم .. ! با خودم فکر میکنم حتما برای داداش کوچیکه هم چیز هایی در نظر گرفته !...
-
انسانم آرزوست !
شنبه 24 مردادماه سال 1394 13:50
نمیدونم این حس رو چه طوری بیان کنم .. حس خوشحالی از این همه دانایی که مدتیه نسبت به خودم به دست آوردم .. خیلی برام جالبه و خیلی دوست داشتنی ! توی این چند ماه اخیر آدم های دور و برم رو خیلی بهتر شناختم و مهمتر از اون ها شناختی بوده که از خودم پیدا کردم و آقای همسر نازنینم .. توی این چند وقت من فهمیدم حس حسادت چیه و آدم...
-
زندگی خوب است اگر خودت خوب باشی
سهشنبه 16 تیرماه سال 1394 08:21
تغییر کردم ، خیلی خیلی زیاد .. میخواهم راه های دیگری را پیش بگیرم ..راه های که بیشتر به سود زندگی ام باشد.. میخواهم مثل همیشه همه را دوست بدارم اما اینبار خودم را بیشتر ! محکم ، قوی و با اراده .. انگار که از خوابی عمیق بیدار شده ام .. تازه میخواهم زندگی را بشناسم .. شب نوزدهم برای اولین بار جوشن کبیر خواندم و در تمام...
-
خدایا تو هم برام دعا کن
جمعه 5 تیرماه سال 1394 22:27
در این ماه مبارک ما روزه خواران به مهمانی های افطاری دعوت میشویم و روزه های خورده امان را باز میکنیم .. اولین مهمانی خانه یکی از خواهران عزیز دل شوهر جان دیشب به خوبی و خوشی گذشت فولدر موزیک رو باز کردم .. هلن .فصل من .88 اووووووه چه قدر دوووور .. چشمام رو میبندم و یاد جاده کمربندی چالوس تا تنکابن بارون زده ی خیس توی...
-
مادرم ، برگ گلم
دوشنبه 11 خردادماه سال 1394 18:16
هیچ وقت متنی رو ننوشتم که مخصوص مادرم باشه .. مادر عزیز تر از جانم که جانش و روحش و تمام هر آنچه در زندگی اش داشت و دارد را خرج ما کرده.. مادر من اسوه ی من است .. بزرگترین الگویی که داشتم و دارم .. خوشحالم که دارمش، خوشحالم که این حس ناب را به من انتقال داده است ! مادرم زنی ساده است .. آذر ماه امسال وارد شصت سالگی...
-
4. خرداد.1381
دوشنبه 4 خردادماه سال 1394 10:15
روحت شاد پدرم .
-
روزت مبارک
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1394 21:37
پدرم امسال هم روزت برایم مبارک نشد .. باز هم تو را نداشتم .. نداشتم ... نداشتم !!
-
پدر پدرم
شنبه 5 اردیبهشتماه سال 1394 01:12
عید نرفتم خونه بابایی خ (پدر پدری!) نه به خاطر اینکه نمیخواستم برم و میلی نداشتم ! نه به خاطر اینکه دوستش ندارم و نه به خاطر تمام اتفاقاتی کهتوی این همه سال افتاده ... این دفعه فقط به خاطر این بود که سرم با کار و مهمونی و خونه داری و مهمون داری و هفت نفر مسافر از دیار غربت آمده گرم بود !! و این دفعه هیچ بی میلی در کار...
-
از ته دلم میگم دلم براتون تنگ شده بود !
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1394 22:18
دلم برای اینجا تنگ شده بود .. برای دوستانم که میخوندمشون و برای دوستانی که میخوندنم دلم تنگ شده بود .. دلم برای خودم هم بدجوری تنگ شده بود .. یه وقتایی سنگ میشم انگار ! یادش بخیراون وقت ها که عاشقی نفوذ میکرد توی گوشت و پوست و استخونم .. اما حالا ... عید به من رسما خوش نگذشت و به قول نهال واقعا ازش ممنونم که تموم شد !...
-
من و خودم
جمعه 7 آذرماه سال 1393 23:24
سرفه پشت سرفه و سر درد شدید بعد از دو هفته سر ما خوردگی هنوز اینا برام باقی مونده ... ما دیگه دست از دارو کشیدیم . دست به دعاییم برای خوب شدن !!! آذر همم اومد .. عمرمون مثل برق و باد میگذره .. خدا کنه همیشه خوب بگذره .. خدا کنه مغزمون یعنی فکرمون سالم باشه که اگه نباشه بیچاره ایم .. واقعا چند نفرمون اینطوری هستیم . با...
-
آنالی-دخترم
شنبه 3 آبانماه سال 1393 22:49
حالا که خودمونیم ، این وبلاگ بیچاره هم افتاده یه گوشه و داره خاک میخوره ... 10 سالی میشه که مینویسم و یادش به خیر وبلاگ اولم اسمش دختری در ماه بود .. عاشقش بودم ..چه شعرهایی میگفتم اون موقع ها .. توی یک شکست عشقی مبهم گیر کرده بودم !! وای که چه روزهایی بود (حتی نمیخوام یک لحظه هم بهشون برگردم .. بد کردم با خودم اون...
-
بدون عنوان
شنبه 15 شهریورماه سال 1393 21:24
من یک زنم .. حالا فقط 25 سالمه .. همیشه فکر می کردم یک زن 30 سالشه ! 35 سالشه ، 40 یا 50 سالشه .. اما حالا نزدیک سه ساله که تجربه اش میکنم .. خیلی کار سختیه زن بودن .. چون دیگه فقط مال خودت نیستی .. چون یه روح دیگه درونت اضافه شده و تو باید گنجایش نگهداری ازش رو پیدا کنی .. چون اگه اون روح بیمار بشه انگار تو مردی .....
-
سفر و من دیوانه ...
سهشنبه 11 شهریورماه سال 1393 19:53
* عصر دوشنبه ی هفته ی پیش سیبیل خان از سر کار به بنده زنگ زد و با التماس گفت آیدا اگر یه چیزی بگم قبول میکنی.. بنده ی از همه جا بی خبر هم در حال سکته که آره بگو نمیدونم چی شده .. و اون چیز این بود که میتونی فردا بعد از امتحان اوکی کنی برای رفتن به مسافرت اردبیل و سرعین )با خواهر ها و برادرم ... بنده هم که دربو داغون و...
-
من و گوشی
چهارشنبه 22 مردادماه سال 1393 06:48
پریشب نوشتم که خوشحالم چوم بعد از چند درستو درمون ندیدن سیبیلوی عزیزم.یه دل سیر دیدمش.خیلی دلتنگش بودم و این چند روز واقعا بهم فشار روحی بدی وارد شده بود! و کم دیدنش و فاصله کوچیکی که بینمون افتاده بود دیوونه ترم میکرد.در حدی که تمام پریروز قلبم به شدت درد میکرد.اما شب تا من رو در آغوش گرفت حالم خوب شد و دیگه از قلب...
-
خوبه حالم
سهشنبه 21 مردادماه سال 1393 01:06
حالم خوبه .. خوووووووووووب .. تو این همه بدی که دیدم این چند روز الان حالم خوبه .. از فردا کتاب خونه نا هفته آینده که امتحانات رو بدم و از هفته بعد هم باز کتابخونه برای فکر کردن به موضوع پایان نامه ! دارم را میرم و از امید ترکی یاد میگیرم ! افتخار میکنم به خودم که ترکم و دارم یاد میگیرم ترکی رو ! 19 شهریور عروسی برادر...
-
بی حوصله ام !
سهشنبه 7 مردادماه سال 1393 16:03
*امروز روز عیده ! عید روزه دارا .. عید نمازگزاران ! هر چی هست عید من یکی نیست .. بنا به دلایل زیادی که اصلا دلم نمیخواد سر حرفش رو باز کنم ! ولی در کل امروز روز عیده و آقای همسر از صبح رفته سر کار . ومن تنهای تنهام ... دلم میگیره و باخودم فکر میکنم چرا امروز باید میرفت بعد دوباره فکر میکنم چرا نباید میرفت ؟ زندگی...
-
دلم بویت را می خواهد پدر ..
سهشنبه 24 تیرماه سال 1393 19:02
کتاب رو میارم به سمت لبم و میبوسمش ، طوری که انگار دارم قرآن خدا رو میبوسم ! چشمهام رو میبندم و چند لحظه روی لبم نگهش میدارم و بعد آروم ، چشمام رو باز میکنم و میارمش عقب و با یه حرکت تند چند بار ورق میزنمش ! اما هیچ بویی نداره ! وای خدای من بوی ادکلنش از روی این هم پریده ! فقط مونده بوی کهنگی ورق های زرد شده ی کتاب !...
-
خسته !
یکشنبه 15 تیرماه سال 1393 01:29
نفس عمیقی میکشه و درد توی ستون مهره هاش میپیچه ! صدای شیر آب تنها صداییه که توی خونه میپیچه !همونطور که ظرفارو میشوره سعی میکنه آب از کنار سینک توی کابینت پایینی نریزه ! صدای خفه ایی از ته گلوش فریاد میزنه وایییی .. و بالاخره چند قطره آب پایین میره ! آقای خونه وارد آشپزخونه میشه بالای سینک می ایسته و میگه امشب دیگه...
-
خونه
جمعه 30 خردادماه سال 1393 21:08
امروز اون مقدار از وسایل خونه هم که مونده بود جمع کردیم .. مونده یه سری وسایل آشپزخونه و یه مقداری تمیز کاری یخچال و گاز و لباسشویی و اینجور چیزها .. خیلی خسته ام بیش از حد معمول .. فک کنم به خاطر جنکولک بازیاییه که ظهر سر جمع کردن کتابا در آوردیم .. اهنگ گذاشتیم دیوونه بازی در آوردیم رقصیدیم خوندیم و جمع و جور کردیم...