تا به خودمون اومدیم توی یک آپارتمان 120 متری بودیم ! جایی خیلی دور تر از خونه ی نقلی و خوشگلمون .. یه سال و اندی از ازدواجمون میگذشت و ما کاری رو کردیم که شاید اون موقع از نظر خودمون درست ترین کار بود ( گرچه هیچکس دیوونه بازیهامون رو قبول نداشت اما نظرها و عقاید هیچ کس توی تصمیم گیری ما هیچ تاثیری نمیذاشت !)
یک آپارتمان 120 متری سه خوابه توی یک ملک اداری با سند مسکونی ! آپارتمانی که حالا هم خونه بود و هم دفتر .. یک اتاق برای وسایل و بقیه سالن و اتاق ها دفتر کار !!! ما تمام سختی کار رو به جون خریده بودیم ... به هر حال باید کاری برای زندگیمون میکردیم و پذیرفتیم که محکم قدم برداریم .. شرایط سختی بود و شاید هیچ یک از کسانی که اونجا رفت و آمد میکردن این رو نمیفهمیدن که چه قدر برای ما سخت پیش میرفت .. صبح تا غروب کار بود و شب تمیز کاری و نظافت ... توی چشماش خستگی رو میدیدم و کلافه میشدم .. گاهی امید و گاهی نا امیدی محض بود .. گاهی بالا و گاهی خیلیی پایین .. دلم برای خونه نقلی و اتاق صورتیم تنگ میشد ..بهونه گیر میشدم و اون بهم میریخت .. کارها خوب پیش نمیرفت و اون به هم میریخت ... خسته میشد وبه هم میریخت ... آدم های دورو بر مثل گاو و گوسفند های رم کرده ی گله ایی که گرگ زده، بودند و اون به هم میریخت ..و من اون رو میدیدم و حال بدی داشتم .. حالمون خوش نبود ! خونمون آرامش نداشت و دلمون تنگ بودو روحمون روز به روز سرد تر وسردتر میشد ! روزهای تولدمون خوش نبودیم .. سالگرد ازدواجمون خوش نبودیم .. انگار کم کم بینمون دیوار بلندی میکشیدن و مدام آجر هاشو بیشتر و بیشتر میکردن .. تنها سودی که داشت از لحاظ کاری و ارتباطی قوی تر شده بودیم و خیلی چیز ها یاد گرفتیم .. و این دقیقا چیزی بود که میخواستیم بهش برسیم اما هیچ وقت فکر نکردیم باید همچین بهای سنگینی رو بپردازیم !
این کار بیشتر شبیه به تمرینی بود که قبل از وارد شدن به گود زندگی برای خودمون در نظر گرفته بودیم و یا تمرین کاری ایی که بعد ها و امروزمون رو تحت پوشش قرار داد و امروز نتیجه ی خوب اون سختی ها رو میبینیم تاثیراتی که در طولانی مدت موجب سازندگی بود گرچه مدت کوتاهی باعث تخریب روح زندگیمون شد !
کار دفتری بعد از چند ماه با موفقیت چندانی روبرو نشد و دوباره جیب هامون خالی تر از قبل میشد با این تفاوت که قبلا اجاره و صاحب ملکی نبود و اینبار اجاره ی بالا و یک صاحب خانه مادر فولادزره بالای سرمون بود ! و آدمهایی که برای کمک و ساختن اطرافمون رو گرفته بودن بد ترین قسمت این مشکلات بودند ..آدمهای بدرد نخور طبل تو خالی ایی که فقط بلد بودند بادی به غبغب بیاندازند و ادای انسان های شریف رو در بیارن !
و ما دوباره داشتیم ضربه میخوردیم ... ضربه ایی عمیق که ما رو هر روز له تر و خشمگین تر و افسرده تر میکرد !!
ادامه دارد ...
آخ آخ اینی که کار و زندگی شخصی آدم قاطی بشه خیلی سخت میکنه کارو
خب چرا حرف گوش نمیکردی سرتق ؟؟ :))
من کاری رو که بیفته تو مغزم باید انجام بدم .. اما این فقط لج بازی ساده نبود .. باید بارمو میبستم برای تمام زندگی ام ...یا پیش میرفتیم و با هم به بن بست نمیخوردیم یا نه و همه چیز تموم بود .. باید به خیلی چیزها میرسیدم و فکر میکنم تا حالا بدک هم نبوده !!
و اینکه خب من واقعا سرتقم :))))