چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

کاری به جز دوست داشتن تو من بلد نیستم ...

مثل  ضربه ی محکم پتکی میمونه که چند بار توی سرم کوبیده میشه و منو بیدار میکنه ... راست میگه ..خیلی چیزها رو درست میگه .. انگار گند زدم .. انگار همین الان از خواب پریدم ... هزار تا حرف توی مغزم تکرار میشه ..دهنم رو باز میکنم اما هیچ کدوم بیرون نمیان .. همیشه یه چیزی مانع میشه که نمیدونم چیه ...شرم ؟ غرور ؟ نمیدونم ! فقط میدونم که بیشتر وقتا مخربه !

انگار خیلی ناراحتش کردم .. دلش شکسته ... بغض داره خفم میکنه .. هر چند دقیقه فقط یه نفس عمیق میکشم بدون اینکه حرفی بزنم .. گریه میکنم ..اما دهنمو میبندم که اون نفهمه .. داره به مغزم فشار میاد .. (وای خدایا نمیخواستم اینجوری بشه .. همیشه از اینش ترسیده بودم ..از این که اون واسه ی این چیزا ناراحت بشه ..)

میگه فکر میکردم پیش من آرومی .. میگم هستم .. میگه معلومه از همه ی این نوشته ها معلومه .. سعی میکنم قانعش کنم ..سعی میکنم خودم رو هم قانع کنم .. اما فایده ای نداره ... ولی من واقعا آرومم ..واقعا خووبم .. شاید یه سری چرت و پرت های مونده از قبل بعضی وقتا به ذهنم بیاد و بنویسمشون .. اما دلم و روحم واقعا آرومه .. خیلی آرومتر از قبل ...و میدونم یعنی دارم میبینم که هر روز بهتر از دیروز هم میشه و این واقعا به خاطر وجود اونه .. وجودی که با ارزشه ... وجودی که دوستش دارم و میدونم  دوستم داره ..

میشه ؟؟؟

این روزا کار خاصی انجام نمیدم به جز درس خوندن و گیر دادن به خودم ... و فکر کنم بیشتر از اینکه درس بخونم به خودم گیر میدم و نگرانم !! میدونم که خیلی بده ها ..

خیلی وقته ننوشتم ..خیلی وقتا دلم تنگ میشه واسه نوشتن اما یا وقت نمیشه یا حسش نیست .. این چند وقت چیزهایی شنیدم و دیدم که باور نکردنی بودن و اعصاب منو بدجوری تحریک کردن !! کاش میشد کاری کرد ..حتی ذره ایی ! اما .. آه ...از نظر خودم و برای خودم و درون خودم آرومم (یعنی بهتره بگم بودم..) ولی یه سری عوامل بیرونی بدجوری منو بهم ریختن .. میدونم این خیلی بده ..و نشون میده که خیلی سست شدم که اینجوری باید واسه هر چیزی بهم بریزم ..البته خب هر چیزی هم نبوده ..اتفاقاتی بوده که توی زندگیای چند تا از عزیزام افتاده و من حالا تازه فهمیدم و ناراحتم ...انقدر روم تاثیر منفی گذاشتن که با هر تلنگری منفجر میشم ..

شب عید مامان و محمد یه تصادف خیلی وحشتناک کردن که ماشین یه لحظه با چپ کردن فاصله داشته ..ولی جفتشون هیچیشون ندشده خدا رو شکر ..ماشین هم خیلی آسیب ندیده ... اما خب از لحاظ روحی هنوز یکمی دگرگونن ... دیگه مرگو جلو چشمشون دیدن ...  خدایا شکرت که منو بیشتر از این تنها نذاشتی ...

این که الان با تو ام خوبه ..هم من آرومم هم تو ... تو مهربونی ..خوبی ... اما من نمیدونم چرا همش با خودم درگیرم ... میخوام آروم باشم .خب هستم .. خیلی بهتر از قبلم ... اما نمیدونم چرا بازم درگیرم ... ولی میخوام که بهتر از این هم باشم ...

هوا خیلی سرد شده ... قلبم درد میکنه ... یعنی اون چیزی که میخوام کنکور قبول میشم ؟؟؟