چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

خودم ...

به هدف هایم که فکر میکنم انگار دوباره بزرگ شده ام مثل بچه گیهایم ... همان روزها که راه معلوم بود و هموار حتی اگر طولانی بود و گاه خسته کننده ... اما حداقل اش این بود که میدانستم کجا هستم و به کجا میروم ... و حالا بعد از گذشت این همه سال و بعد از این بی هدفی چند ساله و تلاطم درونم .. باز به چیزهایی رسیده ام که اینده ایی روشن را نوید میدهند ... فکر که میکنم میبینم بیشتر از همه دلم برای خودم تنگ شده بود .. برای ان قدم های ثابت و استوار .. برای آن قاطعیت تمام ...حالا که فکر میکنم میبینم مهمترین و باارزش ترین چیزی که که دارم خودم هستم و این منم که مهمم .. که باید مهم باشم ... آن رویا را خاک کردم ته قلبم و  یک شاخه گل سرخ هم روی خاکش پرپر کردم !‌ و برایش دعایی خواندم تا بدرقه ی راهش شود .. 

عشق را دور ریختم .. دوست داشتن را اما نگاه داشتم .. میدانستم لازمش دارم ...  

هدف ها زیادند .. کارها تمام نشدنی اند و زندگی همچنان جاریست ...  

خوشحال که گمشده ام را یافتم ... خوشحالم از اینکه دارم پیدا میشوم :)

تب ...

تمام استخونای بدنم داره میترکه ... کف دستم .. کف پام ... ساق پام ... ساعدم ... همه و همه ... از لرزش بدنم دندونام میخوره به هم ..دوتا لحاف رو تا نوک سرم کشیدم بالا که احیانا هوای از بیرون باعث یخ زدنم نشه !! اما هوا که سرد نیست !! من خودمم که دارم یخ میزنم .. بعد از یک ساعت یکهو گر میگیرم و بدنم میشه داغ داغ داغ و هی داغ تر میشه ... درجه ی حرارت بدنم رو که اندازه میگیرم ۳۹ درجه اس ..یعنی دو درجه تب دارم ... اما منحس میکنم هی تبم میره بالا و بالا تر ... دقیقا از ساعت  که از کتابخونه رسیدم تا اون موقع که ساعت حدود نه هستش زیر لحافم از سرما و حالا هی داغ و داغ تر میشم ... تمام این مدت به گوشی موبایلم نگاه میکنم ولی هیچ خبری نمیشه !! بعدش هم نمیشه !!! و من میفهمم انگار انتظار بزرگی بوده !! دیگه اهمیت نمیدم ..یک ساعت بد تبم پایین اومده و من خیس عرقم ... توی سرم سنگینه و گیج میره ..حالت تهوع دارم ... تبم که میاد پایین بلند میشم و دستم میگیرم به در و دیوار که زمین نخورم و یه چرخی توی خونه میزنم !! و یک سر هم میام اینجا .. ساعت حدود یازده شبه .. نمیتونم نشستن رو تحمل کنم ٬ پس میخوابم .. تا الان که یهو از سردرد از خواب میپرم !!‌و تصمیم میگیرم که بنویسم ... خیلی سردمه . میخوام بخوابم ... 

 

 

پ.ن ۱ : من دارم حسابی درس میخونم ... نمیذارم امسال اتفاقی بیفته که منو به هم بریزه ... به همه هم گفتم حواسشون جمع باشه .. به خودمم گفتم اول از همه !!!‌ 

 

پ.ن ۲: فعلا میخوابم .. حالم خوب نیس !!‌

دوباره هوام داره پی عطر تو میره ...

من برگشتم ... ۱۳ روز آرامش واقعا عالی بود ... البته کلی کار بود .. اما همین که آروم بود خودش کلی کیف داد .. درس هم تا اونجایی که شد خوندم (خودمم باورم نمیشد که بخونم اما خوندم !)  

هوا عالی بود .. فقط یک شب بارون اومد .. دریا آروم بود .. کم دیدمش ..دوبار و هر بار نیم ساعت ... دوباره میرم ... برنامه های درسیم رو روبراه کنم میرم ... دلم تنگ شد برای اون کوههای پر درخت .. برای بوی دریا ... برای پیاده رویای شبانه ی توی شهرک با عمه جونم و گربه کوچولو ... برای درختای پرتقال و انار و نارنگی توی باغچه روبروی بالکن .. و درخت انجیری که توی باغچه ی پشت ویلا بود و هرروز کلی انجیر میچیدیم ازش ... برای خیارای توی باغچه .. و حتی انگورای ژله ایی که بالای درب ویلا رو پوشونده بودن ...یکم رویایی بود بعد از این همه سال ... (چه قدر ما خریم که نمیرفتیم اونجا !!)‌... 

حالا که کسی نیست و فقط خودمونیم بهتون بگم که  من از وقتی که پامو گذاشتم توی تهران حالم گرفته شد !!! آرامش دوباره تخلیه میشه ... و دوباره خالی میشم .. و من حسش میکنم !!!!‌ 

* دیشب خواب بدی دیدم ... گریه کردم .. وقتی بیدار شدم تا ظهر بهش فکر کردم که اگر در واقعیت چنین اتفاقی بیفته تمام امید من از دست میره !!! و میدونم که دیر یا زود این اتفاق میفته ...و من باید خودم رو واسه ی شنیدنش یا دیدنش یا فهمیدنش آماده کنم !!!‌ لعنت .. لعنت به بچگی و خامی ...