چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

گذران زندگی من

امروز یکشنبه 18 خرداد 1393 و عمر ما همچنان با شتاب می گذره ! و من در این شتاب گذرای عمر عینک سیاه بزرگم که نصف صورت گوشتالودم را میگرد به چشم میزنم و پشت لپ تاب خسته ام مینشینم و از روزگار کوچکم مینویسم !

من قول داده بودم هم به خودم و هم به شما که زود زود بنویسم اما چه کنم که روزی هزار بار تمام کلمات از ذهنم میگذرند و من خالی و خالی تر میشوم!و دیگر چیزی نمیماند برای آوردن روی کاغذ ! 

امروز 3 هفته از خرداد گذشته و یکشنبه ی 2 هفته ی پیش یعنی روز چهارم خرداد برای من مثل طوفان گذشت ، مثل همین طوفانی که هر چند روز یک بار بر سرمان آوار میشود ، درخت ها را میشکند و دیش های ماهواره را  پرتاب میکند !

آن یکشنبه ی کذایی دلهره آور بد بود .خیلی بد بود . میدانی چرا ؟ سیزدهمین سالگرد رفتن بزرگترین عشق زندگی من بود . بله سیزدهمین ! همان عدد منحوس منفور !

من از نیمه شب شنبه (حدود ساعت 3) از یک خواب لحظه ایی پریدم و تا صبح یکشنبه در آغوش همسر مهرباننم گریستم ! طفلک او ... هق هق گریستم و انگار تمام صحنه های رفتنش برای من تداعی شد ! سیزده سال پیش من دختری سیزده ساله بودم . دقیقا همان ساعات از خواب پریدم .. مامان به سرعت لباس میپوشید ! من آنشب توی اتاق آنها خوابیده بودم .. چون خونه پر از میهمان بود ! میهمانانی که به خاطر عزاداری شب هفت دایی مامان که طبقه ی پایین ما بودند خانه ی ما مانده بودند . خلاصه من بلند شدم و در جا نشستم و از مامان پرسیدم که چه خبر است و او با یک دنیا تشویش و نگرانی با صدایی لرزان گفت :بخواب دخترم هیچی نیست من زود بر میگردم ! اما من از جا پریدم و به سرعت به سمت پذیرایی رفتم و آنجا بود که بابا وسط راهرو خروجی دراز به دراز افتاده بود ! فرشته ی زیبای من با بلوز و پیژامه ی آبی کمرنگ با صورت نورانی انگار که به خواب عمیق ابدیت فرو رفته بود ! فرشته ی زیبای من دیگر هیچ وقت بیدار نشد ! دیگر هیچ وقت با آن صدای پدرانه ی پر مهر من رو صدا نکرد و هیچ وقت نخواست که برایش چای ببرم ! هیچ وقت نگفت این که کمرنگ است ! هیچ وقت مرا به سینمانبرد ! هیچ وقت برایم پفک هندی وچیپس و پیتزا درست نکرد ! دیگر هیچ وقت برایم کتاب نخرید ! سی دی کارتون و آموزشی نخرید ! هیچ وقت عصر ها درب خانه را نزد و از سر کار نیامد و دیگر  هیچ وقت آغوش گرمش را بدرقه  ی راهم نکرد و من دیگر هیچ وقت او را نبوسیدم !!! 

یکشنبه صبح رفتیم امام زاده و نیم ساعتی سر خاک ماندیم . من ، برادر کوچکم ، همسرم ، مامان و عمه ! من با چشمان پف کرده و صورتی بی رمق و همسر بیچاره که اگر بیخیالش میشدی همان وسط میخوابید ! خلاصه آن قیافه ها مامان و عمه را هم شدیدا به همم ریخته بود ..

دیگر خانه نرفتم یکراست رفتم پیش عمه و با هم صبحانه خوردیم و من یکساعت خوابیدم .. و بعد پیش به سوی دانشگاه ! اون روز 2 تا کنفرانس داشتم ! کنفرانس کلاسی بود اما هر کدام 10 نمره داشت .. من آماده بودم . اما فکر نمیکردم انقدر خوب از پسشان بر بیایم . فقط قبل از رفتن با خودم عهد بستم که باید محکم باشم و کاری کنم که بابا به من افتخار کند و نفهمیدم چه شد که  همه در طول ارائه ی مطالب من را با دهانی باز نگاه کردند و بعد از اتمام هم استاد و هم بچه ها کلی تشویقم کردند و ازم تشکر کردند به خاطر نحوه ی باز گو کردن و طبقه بندی و ... ! از آنجا به بعد بود که آرام شدم .


* این ماه اسباب کشی داریم .. اما هنوز نه پولمان حاضر است نه جایی پیدا کرده ایم و نه وسایل را جمع و جور کرده ایم !


* ترم دیگر ترم نهم و آخرین ترم کارشناسی بنده بعد از سال ها تلاش و کوشش در رشته ی دوست داشتنی ام ارتباط تصویری ( گرافیک ) است و جناب استاد اعظم مدیر گروه مان به بنده قول دادند که اگر ارشد را با شهریه ی ترمیی 2.5 ملیون تومان در همین دانشگاه بگذرانم بنده  را برای استادی ، یک یا 2 روز در هفته به شهر های شمالی خواهند فرستاد ! و اقای همسر هم موافقت کامل خود را اعلام نمودند و گفتند به به شمال ، بعضی وقت ها من هم باهات میام فقط به شرطی که وقتی بر میگردی غر غر نکنی و از خستگی ننالی ! ( خب چون من لوس و غر غرو هستم این را گفتند طفلک ایشان )


* و بعد اینکه بعد از کلی بالا و پایین کردن فکر میکنم الان میدانم که قرار است بقیه ی عمرم را چه کاره باشم و چه کار کنم ..


* من و آقای همسر یک کافی شاپ داریم گهگداری که از همه ی دنیا خسته میشویم آنجا با هم قرار میگذاریم و قهوه ای میخوریم و سیگاری میکشیم و به جرات میتوانم بگویم مهمترین تصمیمات زندگیمان را آنجا میگیریم سر آن میز گرد چوبی و محیطی تقریبا تاریک .دوستش میداریم .

نظرات 4 + ارسال نظر
زیتون یکشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:40 ب.ظ

داغ نبودن پدر هیچوقت کهنه نمیشه. من این داغو 34 ساله که با خودم دارمش. من دوساله بودم که پدرم رفت... بهت تسلیت میگم :*

عینک سیاه بزرگ؟ لیزیک کردی یا چی؟

امیدوارم زود و راحت هم خونه و هم پولش جور بشه و هم اسباب کشی کنی. منم این روزها درگیر نقل و انقال وسیله هام هستم. خوندی که!

الان یعنی تصمیمتو واسه ارشد گرفتی؟

چه خوبه کافی شاپ و میز دونفره ش. اما سیگار بده. بد بد بد :دیییی

هیچ وقت !
روحشون شاد .
چه جالب امروز با خودم فکر میکردم که شاید خیلی از من بزرگتر باشی و من چه راحت باهات حرف میزنم .. بعد گفتم نه فکر نکنم بیشتر از 10 -11 سال باشه ! درست حدس زدم .
ای وای بد نوشتما ! فریمش سیاهه تازه سیاهم نیست طوسی بنفشه بیچاره ! اما خب بزرگیش فان داره واشه خودش !! اما اصن نمیدونم چرا این جمله رو نوشتم ! حالا در کل سالمم نگران نباش :دی
من چند سال تصمیمم رو گرفتم از همون موقع که شروع کردم برای کارشناسی خوندن !
من یکم خل و چلم از بچگی کتابام رو کولمه خر خون و درس خون نیستماا !! اما مرض درس دارم ..از الان دارم فک میکنم یعنی توان دکترا خوندن هم دارم آیا ؟!!

کافی شاپ نه همه جا خوب نیست ! اما اینجایی که میرم پر از آرامشه برای من .. اما سیگار بده بده بد ! نمیدونی چه قدر خوبه ! ( گرچه لعنت به من !)

زیتون یکشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:20 ب.ظ

اینجا من زیتونم و تو آیدا. سن و سال مطرح نیس. تازه من کودک درونم اینقده نوزاده. هیچوقتم نمیخواد بزرگ بشه. کلا راحت باش :دی

خب خداروشکر که عینکت فانه :دیییی

معلومه که میتونی دکترا بخونی. چرا نتونی؟ من اصن منتظرم از الان واسه شیرینیش :)))

لعنت به سیگار :دی

مرسی عزیزم :) منم کودک درونم خوب بیداره !

به امید خدا فعلا باید روی پایان نامه کار کرد و بعد ارشد ! تا به دکترا برسیم ..

زیتون یکشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:53 ب.ظ

وااااااا... همین الان دکورش یه جور دیگه بوداااااا :دی
مبارک باشه :*
تنوع خوبه
رمزو فرستادم

هومن دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:22 ق.ظ http://www.ghatreh1.persianblog.ir

خدا رحمتوشن کنه و روحشون شاد..
همیشه موفق و سلامت و شاد باشین

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد