چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

من و خودم

سرفه پشت سرفه و سر درد شدید بعد از دو هفته سر ما خوردگی هنوز اینا برام باقی مونده ... ما دیگه دست از دارو کشیدیم . دست به دعاییم برای خوب شدن !!!

آذر همم اومد .. عمرمون مثل برق و باد میگذره .. خدا کنه همیشه خوب بگذره .. خدا کنه مغزمون یعنی فکرمون سالم باشه که اگه نباشه بیچاره ایم .. واقعا چند نفرمون اینطوری هستیم . با فکر سالم زندگی میکنیم .. من هر روز نیستم .. روزهای کمی از ماه سالم سالمم .. و همیشه دارم بهانه ایی برای زخمی شدن .. اما خسته ام از این حال ...

خدا همیشه با منه .. همیشه گرمای وجودش رو حس میکنم ... اون همیشه ی همیشه هست اما من بعضی وقتا انگار فراریم ازش و بدترین ضرر ها رو همون موقع میبینم ..

از تابستون تا الان بیشتر بهم سخت گذشته نه از لحاظ فیزیکی و مادی بیشترین سختی این روزهام سختی معنوی و روحی بوده که داشتم .. آخرای تابستون بود که با تممام وجودم لمس کردم ، حس کردم که موجوداتی جز ما انسانها هم اینجا پیش ما زندگی میکنن .. خنده داره .. اما انگار خیلی هم جنبه ام بالا نبود برای پذیرفتن این موضوع .. میدونی اینکه بشنوی و بدونی که هست با اینکه لمسش کنی فرق میکنه .. تازه برای من فقط دیدن یکی از نزدیکانم بود .. که توی زندگیش دگرگونی هایی به وجود اومده .. من ننتوونستم به ترسم غلبه کنم ! نتونستم ..

نابود شدن زندگی کسی که خب دوستش داشتم و مثل برادر بود برام سخت بود .. گرچه باعث و بانی تمام اتفاقات ناخوشایند زندگیش خودش بود و حتما پدر و مادری که فکر میکردن بهترین راه ها ممکن رو توی زندگیش میذارن و اون حالا یک بچه دو ساله داره و داره دست و پا میزنه که خودش رو از توی منجلاب این همه سال بیرون بکشه !!

چیز بزرگی که این مدت واقعا بهم فشار وارد کرد وواقعا فشار عصبی بزرگی بود .. بی احترامی بزرگی بود که از طرف پسر بچه ایی که فکر میکنه خیلی بزرگ شده به من و همسرم شد .. و من رو واقعا بر خلاف میلم ( البته به خاطر اطرافیان) مجبور کرد که کولاک بزرگی رو راه بندازم .. خنده دارش این بود که آقای سیبیل رو مجبور کردم که ساکت بمونه و آرامشش رو حفظ کنه و نذاره از شخصیت خوبی که داشته کم بشه و اون به خاطر من قبول کرد و چند دقیقه بعد خودم منفجر شدم ! جالبه که اصلن پشیمون نیستم و خیلی هم از خودم راضیم .. راضی راضی ...

 * موضوع پایان نامه ام کاملا مشخص شده ..  و یک موضوع کاملا متفاوت با موضوعی که در نظر داشتمه .. دارم روش کار میکنم و اتود میزنم .. هفته ی دیگه باید اتود هام رو جمع بندی کنم و تحویل استاد بدم تا بریم تو کار رنگ و این حرف ها .. خلاصه که کلی مشغولم ..

* زیتون جانم ببخشید که سوال شما انقدر دیر پاسخ داده شد :

پونه از خانواده نعناع است وبرای هضم غذا مفید می باشد جویدن نعناع و پونه برای بر طرف کردن سکسکه مفید است و ضد تشنج  و آرام کننده اعصاب است به درمان اسهال و بیماری های روده ای کمک می کند همچنین حاوی مقدار زیادی ویتامین a , b , است.

خواص درمانی : پونه کوهی از بهترین گیاهان تقویت کننده بشمار می رود مصرف پونه کوهی کار روده ها را منظم می کند درد معده و بی اشتهایی را تسکین می دهد و برای ناراحتی های کبدی بسیار موثر است دم کرده پونه برای اسهال اسهال خونی و اسهال های باسیلی و همچنین ناراحتی های عصبی اختلالات گوارشی مفید و موثر است دم کرده پونه تقویت کننده خوبی است اگر گاهی پس از صورف غذا در معده احساس سنگینی نمودید و یا غذا را ترش کردید و یا به کلی ناراحت شدید می توانید از این دم کرده استفاده کنید.

آنالی-دخترم

حالا که خودمونیم ، این وبلاگ بیچاره هم افتاده یه گوشه و داره خاک میخوره ...  10 سالی میشه که مینویسم و یادش به خیر وبلاگ اولم اسمش دختری در ماه بود .. عاشقش بودم ..چه شعرهایی میگفتم اون موقع ها .. توی یک شکست عشقی مبهم گیر کرده بودم !! وای که چه روزهایی بود (حتی نمیخوام یک لحظه هم بهشون برگردم .. بد کردم با خودم اون موقع!)  ..چقدر هم بازدید و کامنت داشتن غصه های من .. روزگاری بود برای خودش ..

حالا هم خیلی مینویسم اما توی ذهنم .. میتونم بگم همش در حال نوشتنم ..ولی توی ذهنم !! دیوونه شدم فکر کنم (آیکون فشار های زندگی ) 

نمیدونم شنبه چند هفته ی پیش بود اما میدونم شنبه ی قبل از عید قدیر بود.. امید صبح رفت شرکتی که براشون کار انجام میدیم و وقتی برگشت یک گلدون بن سای خوشگل دستش بود .. همونی بود که چند روز پیش پشت شیشه ی گلفروشی دیدمش و گفتم امید چقدر این  خوشگله .. در و باز کردم و رفتم توی آشپزخونه .. خودش در رو هل داد و وارد شد با گلدون خوشگلم .. گفت بیا اسمش آنالی اا .. برای تو.. انقدر خوشحال شدم که زبونم بند اومده بود بغض گلومو گرفت و اشک توی چشمام حلقه زد .. حالا من یه دختر دارم .. من عاشق اسم آنالی ( یعنی مثل مادر .. و یک اسم ترکی هستش) هستم و عاشق اسم آریا .. 

نی نی دختر خاله ی نازم دخمله  و من خیلی خوشحالم چون یه جورایی خاله میشم .. اما هنوز 5 ماهی مونده :) خدا یا شکرت .

مامانی حالش خوبه ..یعنی میشه گفت کمی بهتر از قبله اما خب پیری بد دردیه !!

همه خوبن ... مامانم رو خیلی دوست دارم خیلیییییییی ... نه فقط برای اینکه مامانمه اون که جدا از همس .. به خاطر اینکه رفیقمه .. با مرامه .. مرد مرد .حدایا حفظش کن برامون .. من بهش محتاجم .به بودنش .به داشتنش :)


هزار ساله که رفتی ... من هنوز پشت شیشه ام ... موهاتو با برده ...عطرش جا مونده پیشم ... حال و روزم خوب و خوش نیست ... بی تو نا آرومم .. به یادت که میفتم ... نگرانت میشم ! بابا


یه دمنوش اختراع کردم : گل گاو زبان ، پونه کوهی ( یا به قول ترکا یارپوز) ، گل بهار نارنج ... برم بریزم ببینم خوب شده یا که نه ؟

بدون عنوان

من یک زنم .. حالا فقط 25 سالمه .. همیشه فکر می کردم یک زن 30 سالشه ! 35 سالشه ، 40 یا 50 سالشه .. اما حالا نزدیک سه ساله که تجربه اش میکنم .. خیلی کار سختیه زن بودن .. چون دیگه فقط مال خودت نیستی .. چون یه روح دیگه درونت اضافه شده و تو باید گنجایش نگهداری ازش رو پیدا کنی .. چون اگه اون روح بیمار بشه انگار تو مردی .. یه مشکلی برای امید پیش اومده ، که مطمئنم 80 درصدش به خاطر فشارهای یک ماه اخیر ... تا نره دکتر هم من خیالم راحت نمیشه .. چند روزه داره فرار میکنه ... انقدر هم مشغول کار و عروسی برادرش هستیم که میتونه راحت گمش کنه این موضوع رو .. اما من نمیدونم کی تو همین یکی دو روزه قراره قاطی کنم براش..وقتی فکر میکنم که اگر چیزیش بشه خدایی نکرده دیوونه میشم !! 

نزدیک به 3 ساله که میفهمم ازدست دادنه بابا برای مامان چه قدر سخت بوده ..(مامانم الهی بمیرم برات که چی کشیدی.)


*مامانی حاش خیلی بهتره ، به جز پیری خب حال روحیش خیلی خوبه  از وقتی دایی اومده .. خدا شکرت.

* کفش خریدم ... دوشنبه هم وقت گرفتم برای های لایت موهام .. امیدوارم خوب بشه.


سفر و من دیوانه ...

* عصر دوشنبه ی هفته ی پیش سیبیل خان از سر کار به بنده زنگ زد و با التماس  گفت آیدا اگر یه چیزی بگم قبول میکنی.. بنده ی از همه جا بی خبر هم در حال سکته که آره بگو نمیدونم چی شده .. و اون چیز این بود که میتونی فردا بعد از امتحان اوکی کنی برای رفتن به مسافرت  اردبیل و سرعین )با خواهر ها و برادرم ... بنده هم که دربو داغون و خسته از زندگی هنوز حرفش تموم نشده بود گفتم آرههههه آرهه .. بریم .. و اینگونه بود که حول منو برداشت و نتونستم اصن مثه آدم درس بخونم برای امتتحان زبان فردا .. خلاصه که شب اومد خونه و قرار شد چهارشنبه صبح بریم و من خیالم راحت تر شد و درس همکه نخواندیم و امتحان دادیم و فکر کردیم که میافتیم و زمین و زمان را در استرس با خود شریک کردیم و آخر سر 18 شدیم و همه کلی بد و بیراه نثارمان کردند !!


رفتیم مسافرت .. بسیار خوش گذشت تا حدی که من واقعا دوست داشتم بیشتر بمونم. اما خب کار اجازه نمیداد !  خیلی خوردیم انقدر که هرچه رشته بودیم پنبه شد .. اون هم نزدیک عروسی !!!! البته که کار من فراتر از کار عروسیه و عزمم رو جزم کردم برای بدست آوردن   یک اندام زیبا و برای یک سال پیش رو برنامه ریزی کردم !

به جز خوردن استخر های آب گرم تا 2 نصف شبمون هم واقعا کیف داد .. و منی که با اکراه مایوم رو برداشته بودم و کلی شرط بندی کرده بودم که من آب گرم نمیرم رو ساعت 1:30 نصف شب به زور از آب بیرون میکشیدن .. به من واقعا خوش گذشت..


* یک هفته اس که بادی بیلدینگ و رقص زومبا رو شروع کردم .. من که از خودم راضی ام ، امیدوارم خدا هم از راضی باشه !(البته درقسمت اهداف مربوط به ورزش و رژیم!)

در مورد کار .. خونه  و روابطم یک مقداری دچار سردرگی شدم که فکر میکنم اون ها هم حل میشه و بیشتر به خاطر فشارهای  این چند وقته بوده ..


* فردا انتخاب واحد دارم .. 8 درس به اضافه ی 8 واحد پایان نامه و خلاص . دارم روی موضوع پایان نامه ام فکر میکنم .. به احتمال زیاد میخوام در مورد پدر ( پدر خودم )و فشار روحی ایی که به خودم وارد شد و موند و موند و موند و تا به همین امروز خالی نشد ، باشه .. در اصل یک جور روانکاوی از من و اینکه وجود پدرم کجای زندگی امروز منه .. و چی باعث رنجش من میشه  ! و حالا میمونه ارائه ی کار شاید تصویر سازی رو انتخاب کنم یا شاید بتونم کاری کنم که در حیطه ی کانسپچوال باشه .. هنوز نمیدونم و همش در حد فکره .. اما تا چند روز آینده بهطور جدی وارد موضوع میشم . 


پ.ن :

کانسپچوال آرت ( Conceptual Art ) به معنای هنر مفهومی می باشد ، هنری که بیان معنی و مفهومی خاص، مهمترین وجه اثر باشد هدف فقط ارائه اندیشه است، خارج از هر فرم و ساختاری.

هنر مفهومی شکلی از بیان هنری است که می کوشد تا با نیروی ذهن به اثر جنبه هنری داده و آن را از قید و بند فیزیک و ظاهر کار تا حدی آزاد نماید. در این راه ، هنرمند از هر آنچه که دوست دارد و یا مناسب با هدف و بیان فکرش است برای عینیت بخشیدن به تفکر و آرمانش استفاده می کند ، این ابزار ممکن است با هم ناهمخوان باشد مانند شیشه ، خاک ، چوب، پارچه ، میز شکسته، کتاب، بدن انسان، چراغی کهنه و....

من و گوشی

پریشب نوشتم که خوشحالم چوم بعد از چند درستو درمون ندیدن سیبیلوی عزیزم.یه دل سیر دیدمش.خیلی دلتنگش بودم و این چند روز واقعا بهم فشار روحی بدی وارد شده بود! و کم دیدنش و فاصله کوچیکی که بینمون افتاده بود دیوونه ترم میکرد.در حدی که تمام پریروز قلبم به شدت درد میکرد.اما شب تا من رو در آغوش گرفت حالم خوب شد و دیگه از قلب درد خبری نبود.

میدونین ما از اول زندگی خیلی سختی کشیدیم و واقعا آجر به آجرش رو خودمون روی هم چیدیم.و مطمئننا این سختی ها همچنان ادامه داره اما باز هم از اوایل بهتر شده. این چند روز یکی یه مشکل مالی برامون پیش  ورد که باعث شد خیلی سخت بگذره..در حدی که سیبیلپم نتونست کادوی تولدم رو بخره.

دیروز تا ظهر خوب بودم اما وقتی یادم اقتاد که دوباره بعد از اینکه فکر میکردیم کمی از مشکلاتمون کم شده و دداریم یکم نفس میکشیم یه آدم از خدا  بی خبری گند زد توی همه چیز یهو قاطی کردم. کلی با خدا حرف زدم.کلی درد و دل کردم اما ٱخر سر گفتم میدونی چیه خسته شدم از این زندگی»! خسته ی خسته..توی این حین چند بار هم پاچه سیبیلو جان رو فشردم که تو گفتی امروز زود میام. الان باید خونه باشی که نیستی.

توی همین عصبانیت هام بود که با حرص تمام خونه رو هم برق انداختم.

ساعت ۷ امید زنگ زد گفت میای بیرون..منم که دیوون گفتم نه! الان یادت افتاده؟؟ من باید برم حمام دترم جارو میکنم. اون طفلک هم گفت باشه من پیاده میام پایین نا تو کاراتو بکنی.

رفتم که دوش بگیرم زیر دوش کلی گریه کردم..به خدا گفتم خدایا من غلط کردم یه وقت سو برداشت نکنی من از امید خسته نیستم فقط یکم از سختی ها خسته ام.

ساعت حدود نه بود که به امید رسیدم .لبخند روی لبش بود و چشماش برق میزد.با ترس بهم گفت دو تا گوشی خریدم.فکر میکرد من دعواش میکنم. اما من خوشحال شدم و یه لحظه به تنها چیزی که فکر کردم این بود که خدا دوباره با خوبی و ٱرامش جوابم رو داد.

کار چک اون ٱقایی که ما رو این چند روز دیوونه کرد هم درست شد و من دوباره به زندگی امیدوارتر از قبل شدم.


و حالا از ۴ صبح تا الان که ساعت داره ۷ میشه من دارم با گوشی جدیدم عشق میکنم.در حدی که باهاش این پست طولانی رو نوشتم.