چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

شکواییه

دیشب زنگ زده به من ومیگه یکی از همکاراش دعوتمون کرده یه جشن خیلی خاصه برای نیمه شعبان ! میگم صبح بهت خبر میدم که میایم یا نه بذار با امید هماهنگ کنم . آخر شب به امید گفتم . میگه آره میریم شاید یکم حال و هوامون عوض شد !

صبح زنگ زدم بهش .. میگم مامان ما میایم .. شاعت 12 زنگ زده .. آیدا جان کم آرایش کن ها این خانومه مومنه ... منم قاطی کردم ! نمیخوام کم آرایش کنم .. من چه قدر باید ادا در بیارم چه قدر باید خودم نباشم .. من همینم که هستممم .. بابا خسته شدم .. ااا مومنه به درک که مومنه ، مومنه که واسه خودش مومنه ! خسته شدم انقدر که منو دیدی و گفتی چرا جلو مانتوت بازه ببند 1 چرا ماتیکت این رنگیه ! اه اه رژگونتو کم رنک کن چرا اینجوری کشیدیش .. این چه کفشیه خریدی مثه پیرزناس ! تو مهمونیا گفتی این یقتو ببند چرا انقدر بازه .. خجالت نمیکشی استین حلقه ایی میپوشی ؟ حالا هم که کارت بالا گرفته و به امید گیر میدی که چرا میذاری زنت اینطوری بگرده .. مگه من و از کجا پیدا کردی که باهام اینطوری رفتار میکنی ! ( حالا یکی ندونه فکر میکنه من آرایش خلیجی میکنم میرم بیرون !) یه ریمل و کرم پودر و رزگونه  وماتیک این حرفا رو داره آخه ؟؟!!

آره آقا جان من جلوی مانتوم بازه ! من ماتیکم قرمز و بنفشه پر رنگه .. من گوشامو موهام همیشه بیرونه .. من هیچ وقت نمیتونم روسریمو روی سرم نگه دارم و همیشه می افته .. من لباسام بسته و کیپ نیست .. من خدام با خدای تو و مومنا و چادریایی که تو میگی فرق داره ! خدای من همون خداییه که تو برام ساختی همون خدای بزرگیه که همیشه پشتمه (حودت بهم یاد دادی ! ) الان تو بدترین شرایط زندگیمم ..الان شوهرم هر روز دپرس تر از دیروزه .. الان وقتی قیافه ی اونو میبینم که اینطوری شده حالم گرفته میشه وو الان وقت این نیست که به رنگ ماتیکم فکر کنم ! الان فقط میخواستم بیام باهات که شاید یکم خوشحال بشم شاید یکم حال و هوامون عوض بشه .. میخواستم بیام که تو به همه با افتخار بگی دخترمه ها ..دامادمه ها .. اما حالا نمیام .. خدا وکیلی یک بار بهت گفتم که منم خوشم نمیاد از اون روسریه مومنیت که میبندی ؟ از اینکه ارایش نمیکنی ؟ آره الان گفتم .. خوب هم بهت بر خورد .. زود گفتی پس من دیگه با تو هیچ جا نمیام که ناراحت نباشی .. نه من ناراحت نیستم این حق تو هستش که هر جوری میخوای باشی .. به من چه ! اما حق منم نمیتونی ازم بگیری .. تو خیلی هم خوشتیپ و اسپرتی و با رنگ طوری بازی میکنی تو لباسات که اصلا احتیاجی به آرایش نداری .. اما چرا همیشه میخوای روی دل من پا بذاری .. اذیتم میکنی به خدا  ! 

کاش اینجا رو میخوندی !

مامانی نازم

یکی از خاله های عزیزم یک هفته اس که از انگلیس اومده و خب ما سعی میکنیم وقت هایی که از دیار فرنگستون مهمون داریم بیشتر دور هم جمع شیم .

امروز هم خاله کوچیکه زنگ زد و گفت آیدا میای با امید خونه مامانی میخوام شام بذارم .. منم زنگ زدم به امید گفتم و گفت که بریم ..

ساعت نزدیک 9 شب بود من رسیدم توی کوچه بابایی اینا ( بابایی 3 ساله که فوت کرده اما اون کوچه هنوز کوچه بابایی ! اون خونه هم خونه بابایی !)  دیدم یه ماشین داره برام بوق میزنه ! گفتم استغفرا... ول کن بابا نصفه شبی با این عجله من شوهر دارم آقاااا خجالت بکش ( همرو توی ذهنم گفتم ) و داشتم رد میشدم که وایستاد بغلم و با یه صدای گرم و آشنا گفت سلام خوشگل خانوم ! برگشتم توی پنجره اش و گفتم ااا سلام دایی اینجا چی کار میکنی ؟ دو ثانیه خوش و بش کردیم و خداحافظی !  راه افتادم به سمت خونه مامانی و توی ذهنم گفتم .. بیکاره ها این وقت شب اینجا چی کار میکنه خب از سر کار اومدی برو خونه بعد میگه زنه غر میزنه خب منم بودم غر میزدم !! خلاصه برای خودم بافتم و بافتم تا رسیدم دم در خونه .. زنگ رو زدم در از توی حیاط باز شد .. خاله و دختر خاله با قیافه های ولو و وا رفته .. گفتم خوبین ؟ گفتن نه ! الان مامانی حالش بد بود دایی . زنگ زدیم اورژانس و دایی اومدن !

رفتم بالا مامانی بیحال خوابیده بود روی تخت ! لاغر و نحیف !  از وقتی که سکته رد کرد  و یک هفته تو بیمارستان بود دیگه اون مامانی قبل نیست ! یا شاید بهتره بگم از چند سال پیش که آلزایمر گرفت .. عزیز دلم ، خاک پاش هم باشم کمه! آرومترین و بی آزار ترین انسانیه که تا به حال دیدم . ماهه این زن . ماه .

نشستم روی صندلی پیشش . یکم نگام کرد وپرسید شما هم از دخترای منی ؟ ( این سوال رو 2 روز پیش هم پرسیده بود و چند روز قبلش و قبل و قبل تر ، هر دفعه که دیده بودمش !) گفتم بعله مامانی نازم . من نوه ی شمام ، دختر ... ، همون خانوم معلمه ها .. خندید و گفت بله بله فهمیدم .

بعد خوابید .. موقعی که میخواستیم بیایم خونه بلند شدو کلی بالا آورد ... همه ترسیدن و دوباره میخواستن زنگ بزنن اورژانس اسپری قلب زدن براش . اما بعد انگار به این نتیجه رسیدن که سرما خورده ... طفلک هی هم با صدای آروم و مظلوم  مثل بچه ها میگفت : من خوبم منو بیمارستان نبرین هااا .  

خدایا ، خای بزرگم .. هر کاری سلاح میدونی براش انجام بده ! من که خیلی وقته واقع بین شدم .. حاش و شکل و شمایلش موندنی نیست .. خدای مهربونم عذاب نکشه یه وقت .. بذار راحت باشه ..بذار اگه قراره بره راحت بره .. کسی که آزارش به یه مورچه نرسیده حقش هست که راحت بره .. عاشقشم .. اما هر کسی یه روزی ازم جدا میشه اینو میدونم . خدایا شکرت .

می خواهیم خیلی لاغر شویم .

امروز سومین روز از سخت ترین رژیم دنیاست ( البته واسه ی من چاقالو که فک کنم در حال حاضر حدود 30 کیلو اضافه وزن دارم !) وای هیچ وقت رژیم گرفتن و کم خوردن انقدر سخت نبوده که الان سخته ! البته من یه پای مصمم تر از خودم دارم که اون همم همسر کپل منه ! البته نمیشه بهش گفت کپل ! چون ایشون  یک اقای محترم و با وقار و بسیار جدی  با 190 سانتی متر قد هستند که واژه ی کپل خیلی هم باهاشون سازگاری نداره ..  خلاصه ما دو تا رژیم گرفتیم بعد از دوسال خوردن و خوردن و خوردن بالاخره یادمون افتاد که بابا داریم میمیریم از چاقی ! نمیتونیم راه بریم دیگه!!

و البته من فکر میکنم این 4 طبقه پله ی خونه ایی که امسال توش بودیم خیلی بهمون کمک کرد که یادمون بیاد خیلی سنگین وزن شدیم !!

همش فکر میکنم  دیگه قراره خیلیی لاغر بشم کاملا نرمال ! خب من از زمانی که پامو توی این دنیا گذاشتم درشت و تپل بودم !  و در دوران کودکی هممیشه پدر گرامی هر چی که ما خواستار اون شدیم رو 2- 3 برابر در شکم ما فرو کردند ( گرچه مامان لاغر نازم همیشه مخالف این کار بابا بود !) اما خب اون خودشم شکمو بود و هیچ دست رد به خواسته های من نمیزد !

تا زمانی که قد میکشیدم مشکلی نبود ! اما وقتی قدم روی 174 ثابت شد دیگه کاملا از عرض شروع به رشد کردم ! هی رژیم هی کم کردن وزن .. 15 -20 کیلو ! یه مدت خوب بودم تا توی دوستیمون با آقای همسر دوباره افتادیم به خوردن شدید اون همم دوبار استایل غذا خوردنش رو تغییر داد و شرو به غذا خوردن کرد .. به به چه کیفی هم داشت 

اما حالا من واقعا نگرانه جفتمونم و به خودم قول دادم از این قول های بزرگونم  که جدیدا تا آخرش پاش وامیستم .. میخوام واقعا  لاغر بشم ! لاغر لاغر .. واقعا نمیخوام مثل خوانواده ی پدریم دیابت بگیرم یا سکته قلبی کنم ! شاید یه زمانی  بخوام بچه داشته باشم !

پس تصمیم خودمو گرفتم ! مصمم و قوی و میدونم که من اونقدر قوی هستم و اونقدر از پس خودم و زندگی بر میام که به خواسته هام برسم ! و الان خوشحالم با اینکه رزیمش سخته و یک ماه باید سختیش رو تحمل کنم و من تا به حال انقدر به خودم سختی ندادم ! اما آقای همسر بهم قول داده پارت دوم قضیه خیلی آسون تر از پارت اولشه !

به امید خدا .

گذران زندگی من

امروز یکشنبه 18 خرداد 1393 و عمر ما همچنان با شتاب می گذره ! و من در این شتاب گذرای عمر عینک سیاه بزرگم که نصف صورت گوشتالودم را میگرد به چشم میزنم و پشت لپ تاب خسته ام مینشینم و از روزگار کوچکم مینویسم !

من قول داده بودم هم به خودم و هم به شما که زود زود بنویسم اما چه کنم که روزی هزار بار تمام کلمات از ذهنم میگذرند و من خالی و خالی تر میشوم!و دیگر چیزی نمیماند برای آوردن روی کاغذ ! 

امروز 3 هفته از خرداد گذشته و یکشنبه ی 2 هفته ی پیش یعنی روز چهارم خرداد برای من مثل طوفان گذشت ، مثل همین طوفانی که هر چند روز یک بار بر سرمان آوار میشود ، درخت ها را میشکند و دیش های ماهواره را  پرتاب میکند !

آن یکشنبه ی کذایی دلهره آور بد بود .خیلی بد بود . میدانی چرا ؟ سیزدهمین سالگرد رفتن بزرگترین عشق زندگی من بود . بله سیزدهمین ! همان عدد منحوس منفور !

من از نیمه شب شنبه (حدود ساعت 3) از یک خواب لحظه ایی پریدم و تا صبح یکشنبه در آغوش همسر مهرباننم گریستم ! طفلک او ... هق هق گریستم و انگار تمام صحنه های رفتنش برای من تداعی شد ! سیزده سال پیش من دختری سیزده ساله بودم . دقیقا همان ساعات از خواب پریدم .. مامان به سرعت لباس میپوشید ! من آنشب توی اتاق آنها خوابیده بودم .. چون خونه پر از میهمان بود ! میهمانانی که به خاطر عزاداری شب هفت دایی مامان که طبقه ی پایین ما بودند خانه ی ما مانده بودند . خلاصه من بلند شدم و در جا نشستم و از مامان پرسیدم که چه خبر است و او با یک دنیا تشویش و نگرانی با صدایی لرزان گفت :بخواب دخترم هیچی نیست من زود بر میگردم ! اما من از جا پریدم و به سرعت به سمت پذیرایی رفتم و آنجا بود که بابا وسط راهرو خروجی دراز به دراز افتاده بود ! فرشته ی زیبای من با بلوز و پیژامه ی آبی کمرنگ با صورت نورانی انگار که به خواب عمیق ابدیت فرو رفته بود ! فرشته ی زیبای من دیگر هیچ وقت بیدار نشد ! دیگر هیچ وقت با آن صدای پدرانه ی پر مهر من رو صدا نکرد و هیچ وقت نخواست که برایش چای ببرم ! هیچ وقت نگفت این که کمرنگ است ! هیچ وقت مرا به سینمانبرد ! هیچ وقت برایم پفک هندی وچیپس و پیتزا درست نکرد ! دیگر هیچ وقت برایم کتاب نخرید ! سی دی کارتون و آموزشی نخرید ! هیچ وقت عصر ها درب خانه را نزد و از سر کار نیامد و دیگر  هیچ وقت آغوش گرمش را بدرقه  ی راهم نکرد و من دیگر هیچ وقت او را نبوسیدم !!! 

یکشنبه صبح رفتیم امام زاده و نیم ساعتی سر خاک ماندیم . من ، برادر کوچکم ، همسرم ، مامان و عمه ! من با چشمان پف کرده و صورتی بی رمق و همسر بیچاره که اگر بیخیالش میشدی همان وسط میخوابید ! خلاصه آن قیافه ها مامان و عمه را هم شدیدا به همم ریخته بود ..

دیگر خانه نرفتم یکراست رفتم پیش عمه و با هم صبحانه خوردیم و من یکساعت خوابیدم .. و بعد پیش به سوی دانشگاه ! اون روز 2 تا کنفرانس داشتم ! کنفرانس کلاسی بود اما هر کدام 10 نمره داشت .. من آماده بودم . اما فکر نمیکردم انقدر خوب از پسشان بر بیایم . فقط قبل از رفتن با خودم عهد بستم که باید محکم باشم و کاری کنم که بابا به من افتخار کند و نفهمیدم چه شد که  همه در طول ارائه ی مطالب من را با دهانی باز نگاه کردند و بعد از اتمام هم استاد و هم بچه ها کلی تشویقم کردند و ازم تشکر کردند به خاطر نحوه ی باز گو کردن و طبقه بندی و ... ! از آنجا به بعد بود که آرام شدم .


* این ماه اسباب کشی داریم .. اما هنوز نه پولمان حاضر است نه جایی پیدا کرده ایم و نه وسایل را جمع و جور کرده ایم !


* ترم دیگر ترم نهم و آخرین ترم کارشناسی بنده بعد از سال ها تلاش و کوشش در رشته ی دوست داشتنی ام ارتباط تصویری ( گرافیک ) است و جناب استاد اعظم مدیر گروه مان به بنده قول دادند که اگر ارشد را با شهریه ی ترمیی 2.5 ملیون تومان در همین دانشگاه بگذرانم بنده  را برای استادی ، یک یا 2 روز در هفته به شهر های شمالی خواهند فرستاد ! و اقای همسر هم موافقت کامل خود را اعلام نمودند و گفتند به به شمال ، بعضی وقت ها من هم باهات میام فقط به شرطی که وقتی بر میگردی غر غر نکنی و از خستگی ننالی ! ( خب چون من لوس و غر غرو هستم این را گفتند طفلک ایشان )


* و بعد اینکه بعد از کلی بالا و پایین کردن فکر میکنم الان میدانم که قرار است بقیه ی عمرم را چه کاره باشم و چه کار کنم ..


* من و آقای همسر یک کافی شاپ داریم گهگداری که از همه ی دنیا خسته میشویم آنجا با هم قرار میگذاریم و قهوه ای میخوریم و سیگاری میکشیم و به جرات میتوانم بگویم مهمترین تصمیمات زندگیمان را آنجا میگیریم سر آن میز گرد چوبی و محیطی تقریبا تاریک .دوستش میداریم .

امسال سال نیکی هاست

سرفه سرفه سرفه و هی سرفه ! امیدوارم تا فردا حالت بدنی نرمالی پیدا کرده باشم .از بعد از عید تا به امروز دانشگاه نرفتم ! اولش انقدر مریض نبودم و بیشتر سرم به  کار گرم بود اما آخرش خوب مریض شدم .. این ویروسه چیه از قبل از عید افتاده به جون ما نمیدونم ! 

نمیدونم چمه !! وقتی نمینویسم توی مغزم پر از حرف نگفته اس اما تا اولین انگشت رو روی دکمه های کیبورد میذارم همه چیز یادم میره !! اما امسال میخوام زیاد بنویسم و فکر کنم با کمی تمروین بتونم مثل اون موقع ها باشم .. یادش بخیر دختری در ماه وبلاگی بود که از 16 سالگی شروع به نوشتنش کردم  و چه خوب هم مینوشتم .اون موقع یه دیوونه ی کامل بودم .سه سال از فوت بابا میگذشت و تازه میفهمیدم نداشتنش چه مصیبتیهیعنی بیشتر از اوایل فوتش جای خالیش بهم فشار میاورد هر روز به جای سرد تر شدن داغ تر و داغ تر میشدم و انگار هیچ چیزی منو آروم نمیکرد ! تو همین گیرو دار بودم که حس کردم عاشقم .. عاشق یه پسر افسرده تر از خودم ! اون موقع که اینطور  به نظر میرسید شاید هم نبو د ! اون هم چی یه عشق چتی ! با یک عالم خریت که تو همون سال ها چالشون کردم اما خب اون هم دلیل بزرگی برای نوشتن و خیلی خوب و بااحساس نوشتن من بود ..حتی شعرهام ..شعر هایی  که به صد تا رسیدند و مطمئنم اگر ادامه میدادم الان یک شاعره بودم اما خب یک جا انگار همه چیز درونم خالی شد ! هیچ وقت بابا رو از یاد نبردم اما اون بی قراری ها و دلتنگی ها به جای هر روز و هر شب به ماهی یکی دو بار موکول شد ..اما اون عشق کذایی ! عشق دوران بلوغ یا هر چیز دیگه ایی که میشد اسمش رو گذاشت ! زیر خروارها خاکستر مدفون شد و به خاطره ها پیوست .. یادمه روزی که اولین بار امید زندگیم رو پیدا کردم و  نمیدونستم که قراره با من بمونه و بشه تمام زندگیم ! اون موقع 19 سالم شده بود و انگار وقتش بود ..بهخدا گفتم تا کی باید این طور سرگدون به دنبال احساسات بی منطقی باشم که هیچ وقت به هیچ جا نمیرسن ! بهشگفتم تو همیشه پشتم بودی حالا هم دستت رو محکم تر کن اگر سلاح میدونی اگر میدونی که میمونه اگر میدونی که قدیم ها رو فراموش میکنم و میمونم بذار بمونه بذار بمونم ! وگر نه همین جا تمومش کن ! نه من رو  وابسته کن و نه به اون خیال واهی بده ! عزیز دلم موند .. مهربونم همیشه دستای منو محکم میگرفت و با من فدم بر میداشت ..همیشه با صورت پر مهرش به من لبخند میزد و با صدای مردونه و آرومش طوری که دلم بلرزه در گوشم بهم میگفت دوستت دارم و امید زندگیم بهم ثابتکرد که دوستم داره و بهم یاد داد که دوست داشتن یعنی چی .. بعد از سه سال و نیم نفهمیدیم چی شد که دوم دی ماه سال 90 روز خواستگاری بود و 25 بهمن 90 به فاصلهی کمتر از دو ماه شب عروسی من بود و اون شب ما باورمون نمیشد که توی خونه  فسقلی  خودمون هستیم و عشق من باید تا نیمه شب سنجاق های سری رو  که آرایشگاه محترم توی سر بنده کرده بود در می آورد !  خدا دستش رو محکم تر از همیشه پشت ما گذاشته بود و ما رو به جلو هل میداد .. ماه عسل کیش ! و بعد کابینت های خوشگلم که بعد از برگشتمون از ماه عسل توی آشپزخونه ی نقلی و سفیدم نسب شدند و حالا زندگی شروع شد با همه ی شیرینی ها و تلخی هاش . قهر ها و آشتی هاش .داشتن ها و نداشتن هاش و بزرگ و بزرگ تر شدن هاش .. و ما هر روز عاشق تر از دیروز بودیم وهستیم و ما تمام مشکلات رو با هم پشت سر میذاریم و دست دردست هم به شوی خوبی ها پرواز میکنیم .. ما تا همدیگه رو داریم غم نداریم .. من تا تو رو دارم خوشبخت ترین .. خوش بین ترین و خوش شانس ترین زن روی زمینم  و من با تمام وجود فریاد میزنم که آینده برای من و تو ساخته میشه عزیزم .

و از این به بعد خیلی زود به زود اینجا مینویم .. هم برای خودم و هم برای تو و برای شما عزیزانم که منت مگذارین و با اینکه من پیگیر اینجا نیستم شما پیگیر من میشین . 

سال نو مبارک و امیدوارم بهترین سال زندگی برای تک تک انسان های روی زمین باشه امسال .