چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

تو همونی که صدام کرد ...

دیروز روز بدی بود ! لحظات بدی بود ! و کنکور بدی ...  

 

دیگه مطمئنم که بزرگ شدم !گرچه هنوزم بچگی میکنم اما حالا که بهش فکر میکنم می بینم میتونم یه چیزایی رو پنهان کنم .. ماسک لبخند خوب روی صورتم میشینه .. میتونم به هر کسی که میخوام نشون ندم که درونم چی میگذره .. دیگه از این ماسک سنگین شکایتی ندارم ! حتی فکر میکنم بعضی جاها لازمه ...  

 

نمیدونم چند وقته چم شده ... انگار نگرانم .. میترسم کسی یا چیزی این آرامشو این حسای خوبو ازم بگیره ... اون مطمئنم میکنه که با منه .. من بهش اطمینان دارم ..حداقل مغزم میگه که دارم .. اما دلم بعضی وقتا سر ناسازگاری داره ..اما میدونم  بازم اطمینان و دارم .. فقط انگار یکم میترسم ! و این ترس بدترینه !!  

 

یه دوست قدیمی ...

چند وقت پیش یکی از همکارای خیلی قدیمی مامان ..منو توی فیس بوک پیدا کرد .. اون موقع ها من ۷ -۸ سالم بود و الان ۲۱ سالمه .. اون یه دختر جوون بود که با مامان توی یک شرکت ساختمونی کار میکردن .. مهندس عمران بود !‌ و حالا خانومی که دو تا پسر کوچولوی دو قلوی دورگه ی آمریکایی - ایرانی داره  ..من عکساشونو توی فیس بوک دیدم !‌ ایمیلمو بهش دادم ... اون خوشحال که منو پیدا کرده .. آیدا کوچولویی که حالا واسه خودش خانومی شده !! و من هم خوشحالم که خانوم مهندس دوران بچه گیامو پیدا کردم .. امشب ایمیلشو خوندم !!! کلس لزم تعریف کرده بود و بعد حال مامان و بابا و محمد رو پرسیده بود و ازم خواسته بود که عکساشونو براش بفرستم ... یه لحظه تمام وجودم یخ کرد .. وای خدای من نمیدونه که بابا ۹ ساله فوت شده !!! (اون بابا رو هم خوب میشناخت .. بابا هم با اون شرکت کار کرده بود و حتی با چند نفر از بچ های شرکت که یکیشونم همین خانوم مهندس بود ماموریت رفته بود .. اون خیلی حساس و مهربونه .. )  من که چیزی نمیگم .. فردا باید در موردش با مامان صحبت کنم ..باید براش عکس بفرستم .. عکسایی که جای یک نفر توشون خالیه ... و اون به زودی میفهمه ...

چند نوشت ...

*مثل بازی میمونه ..تمام کتابای تاریخ هنر رو دور تا دورم چیدم و جزوه ی گنده بکو زشت درک عمومی هنر رو هم گذاشتم وسطشون ..هر مبحثی رو اول از روی دونه دونه کتابام میخونم و بعد از روی جزوه ام و نکات مهم تر ترشون رو نت برداری میکنم ...(از این لحاظ میگم مهم تر تر چون لای هر کتاب بیشتر از صفحات خودش ورق وجود داره که همه ی نت برداری های بنده در طی چند ماه ی اخیره !!) و بعد تست میزنم !! و احساس میکنم کارم خیلی حرفه اییه !! ( یه خنده ی تمسخر آمیز) .. 

وقتی به تکته ها و نت برداریهام نگاه میکنم با خودم میگم پس تو اینا رو حداقل دو دور خوندی ..اما بازنگرانم چون الان دارم تنبلی میکنم !! تا حالا به خودم نگفته بودم تنبل اما این یه واقعیته !!  تنبل و پر توقع ... این دو خصوصیت همیشه با هم در تضادن .. و همیشه درون من در حال کشمکش . و آخر سر هیچی نمیمونه جز کلافگی برای من ... بیشتر وقتا نه کار مفید انجام میشه نه لذتی از لحظاتی که دارم خوش میگذرونم میبرم ! ام خسته میشم .. این جنگ درونیه که منو خسته میکنه ! 

 

**چند وقته که روحم به شدت درد میکنه ... دارم اذیت میشم .. اذیت میشم و هیچکس نمیفهمه .. بیماری ایی که نمیدونم چیه .. آسیبی که بیشتر به جسمم بزنه روحمو داغون میکنه .. و هیچکس نمیفهمه که چطور منو از درون خراب میکنه !! میدونم که بالاخره دررست میشه ..اما همین الانشم احمقانه اس حاللتایی که دارم !!! هر چی فکر میکنم به نتیجه ایی  نمیرسم ! میدونم همشون از دستم خسته شدن .. میدونم حوصله اشون رو سر بردم ..اما خسته تر و کلافه تر از خودم نیستن !!! میگنخودتو کنترل کن .. میگن سعی کن خودب باشی .و من دلم میخواد یه روز همشون رو ردیف بشونم جلو وبلند سرشون داد بزنم که لعنتیا چرا نمیفهمین .. من خودمو لوس نمیکنم ..  غر هم نمیزنم .. واقعا هیچ کنترلی روش ندارم !! انقدر یهو پیش میاد که من نمیفهمم کی اومد و چی شد ... همون دردی که توی بدنم میپیچه یک دفعه تمام روحم رو هم میگیره ... با یه سرگیجه یا سردرد .. با یه زهر ماری که خودمم نمیدونم چیه !!  

(خیلی ناراحتش نشین لطفا ... خوب میشه .. فقط دلم یکم زیادی پر بود ... میدونم یه جوری حرف زدم انگار سرطانه !!! ببخشین دوستان !‌ ) 

 

***نوش میگه : میخوام فردا برم سمنوی حضرت زهرا هم بزنم . 

من یه هو با هیجان میگم: میدونی دلم چی میخواد ؟  

اونم توی جو معنوی خودش به هیجان میاد و میگه :  چی ؟ 

میگم :خیلی دلم میخواد برم کلاس رقص !!!!!!!! 

 

 

****بهم میگه : دختری توی رویاهای من وجود نداشته .. رویاهای آدم با کسی شکل میگیره که دوستش داره .. 

بهش که فکر میکنم میبینم دقیقا همون ایده آلی که هیچ وقت توی ذهن من نبوده .. و همیشه فکر کردم وقتی کسی رو دوست داشته باشم میشه بهترین رویاهام و زندگیم... و حالا میدونم که دوستش دارم .. :)

 

پ.ن : همچنان تلفن قطعه .. حالا جریان طولانی ایی داره این تلفن ما که باور کنین تقصیر من نبوده .. حداقل همش تقصیر من نبوده ...  

بودن یا نبودن ..مساله این است !

اگه نیستم واسه این نیست که دوست ندارم باشم ... حتی واسه اینم نست که دارم درس میخونم (راستشو بخاین مثه بچه ادم نمیخونم !!) واسه اینم نیست که ... واسه چی؟ نمیدونم !  

فقط واسه اینه که تلفن نداریم ..یعنی قطعه ! و تا اطلاع ثانوی مامان جان قصد پرداخت قبضشو نداره .. 

نگران نباشین ... بالاخره میام .. 

 

راستی سال نوی همتون هم مبارک با یه ماه تاخیر البته :)

دل تنگیه بهاره ...

دوباره بهار میشه ... تابستون٬ پاییز٬ زمستون .. و دوباره بهار ..مثل سالهای قبل ..البته نه خیلی مثل قبل اما اون حس .. حسی که توی اون بهار منو از بزرگترین عشق زندگیم جدا کرد ..از بهترین بابای دنیا ... انگار همین دیروز بود آخرین عیدی که دور سفره ی هفت سین ۴ نفر بودیم ..آخرین عیدی که از دست بابا عیدی گرفتیم ... اون بلوز چهارخوونه ی سبز آبی و قهوه ایی با شلوار مردونه ی قهوه ایی ... همیشه فکر کردم بابام خوشتیپ ترین مرد دنیا بوده  :) (حالا شایدم خوشتیپترین نبوده ..اما خداییش خوشتیپ بود (چشمک) )  

آآآآخ خ خ ... دلم برااش تنگ میشه ... همش همش همش .. برای اون موقع ها که با مامان میرفتیم خرید و بعد همه ی چیزایی که خریده بودمو توی خونه واسش میپوشیدم تا ببینه ..و اون با چهره ی آرومش و لبخندش همه رو تایید میکرد .. دلم براش تنگگگ شده ...برای لحظه لحظه ای اون زندگی... 

 

پ.ن ۱) تعطیلات آخر هفته ی پیش رو رفتیم شمال پیش عمه جان .. خوش گذشت ... هوا خوب بود ... غذاها خوشمزه بودن .. شونصد سری قلیوون کشیدیم... (به جز مسائل شخصی ام که آخرش یکم - نه یکم که چه عرض کنم خیلیییی - ناراحتم کرد بقیه ی چیزا خوب بود ..) 

 

پ.ن۲) من یه سوالی از شما داشتم ..تورو خدا تعارف نکنین ..جوابمو بدین .. به نظر شما من ۴ ماه دیگه کنکور دارم آیا ؟؟؟؟؟