چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

...

آه ... عجب روزگار غریبی ست !

تنکابن ـرامسر

کنار دانشگاه یه کافی نت هست .. من الان اونجام ..نشستم . برای شما مینویسم .. اونم فقط چند خط ..اومدم دانشگاه .. بالاخره یه جورایی موفق شدم !!! گرافیک تنکابن .. خوبه .. رشته ام رو که معلومه دوست دارم ... یه کم سختیه دوریه ..اونم درست میشه ... خیلی اینجا(توی وبلاگم) کار دارم اما نمیدونم چرا وقت نمیکنم .. حالا هم باید برم ... فعلا

خدایا

دارم میمیرم .. قلبم توی دهنمه .. دست وپام لمس شدن و هر چند  دقیقه یک بار لرزشی رو توی بدنم حس میکنم ... خدایا آخه چرا انقدر با من بازی میکنی ؟ من چی کار کنم ؟ چی کارت کنم ؟ نه بهتره بگم خودمو چی کار کنم ؟ این وضعیت و چی کار کنم ؟ وااای دارم دیوونه میشم .. هر کی یه حرفی میزنه .. هزار تا دکتر ..هزار تا حرف ... هزار تا بدبختی .. اگر خراب باشه .. یعنی اگر خراب بشه ... باید آزمایش بدم  و سونو ... دکتره امروز میگفت شاید بدتر از اون چیزی شده باشه که قبلا بود .. میگفت علائمی که داری اینو میگه (البته از پای تلفن و با چیزایی که براش تعریف کردم ..) گفت سونو بده .. اگر بدتر شده باشه ..نمیدونم باید چی کارش کرد ... من میمیرم.. بدترین چیزا داره از ذهنم میگذره ...خدایا ... نمیدونم چی کار کنم ... برام دعا کنین .. گیجم و دیوانه ... دعا کنین برام ...

من خوشبخت ترینم ...

میگه برنامت چیه ؟ نمیای بریم مالزی .. میگن رفتنش که آسونه ..بقیه ی چیزاشم خوبه ... میگم میدونم ! یک سال پیش از تمام جهات بررسی اش کردم .. میگه خب خوبه دیگه .. یعنی پایه ی رفتن هستی .. میگم نه !! توی این یک سال اخیر برنامه ی زندگیم به کلی تغییر کرده ! یه چیزی یا بهتره بگم وجود یه کسی داره منو به آرامش نزدیک میکنه  و من به هیچ وجه نمیتونم ازش بگذرم !

 

میگه میخواستی بیای انگلیس ..چی شد ؟‌سخت دنبالش بودی .. پاشو بیا دیگه ..باید سه ماه بمونی .. اگه خوشت اومد که میری دنبال کارات .. شاید شد که بمونی !!!‌ میگم دیگه نمیخوام بمونم !! میگه چرا ؟ میگم الان یک ماهم نمیتونم تحمل کنم ...دلبستگی ایی وجود داره  که نمیذاره خیلی دور باشم وو

 

شاید نه ماه پیش بود که بهم گفت من میخوام ازدواج کنم ... اولش یکم برام مسخره بود .. اذیتش میکردم .. ولی بعد دیدم که قضیه کاملا جدیه ...میخواست با من بمونه .. ازم خواست که اگه میمونم بهش بگم وگرنه ... . من فکرامو کردم .. هم دوستش داشتم هم فهمیده بودم که دوستم داره و برای موندن باهام تلاش میکنه ... تصمیم خودمو گرفتم . و حالا با هیچ چیز عوضش نمیکنم ...

 

چهار روز دیگه تولدمه .. ۲۱ سال از عمرم تموم میشه .. و نمیدونم چند سال دیگه دارم ..مهم نیست ..یک سال یا صد سال دیگه داشته باشم .. مهم اینه که باید یاد بگیرم چه طور زندگی کنم .. و بعد چه طور بهتر زندگی کنم .. کنار کسانی که دوستشون دارم !‌ کنار کسی که میخوام تا تموم شدن این سال ها پیشش بمونم ..کسی که فهمیدتم .. کسی که فهمیدمش ... و من تو سن ۲۱ سالگی بهش رسیدم ..حس خوبی دارم ... شاید بهترین حس دنیا همین باشه ... 

 

پ .ن :دلم میخواد برگردم به وبلاگ قبلیم ..دختری در ماه رو میگم .. شاید برگشتم ..فقط یه خونه تکونی اساسی میخواد ...

...

کنکورها تموم شدن ... دختر دایی های عزیز از انگلیس تشریف آوردن .. یک هفته اش گذشته و هنوز دو هفته دیگه هستن .. فعلا همش بیرون و درکه و ددر و پارک و مهمونی و شب بیداری و تا بعد از ظهر خواب  بوده !! یه پارتی هم در پیش بود که تقریبا کنسل شده ...  

کلی برنامه و کار دارم ... اما چند روزه دوباره اون حال لعنتی نمیذاره من به کارام برسم ... تمام امروز یا خواب بودم یا نشسته بودم ! خیلی سعی کردم یه تکونی به خودم بدم اما به هر دری زدم نشد !!  

 اینطوری از خودم خسته میشم ... و این بدترین حالت ممکنه ...  اما به هر حال یه کاریش میکنم .. در چند روزه آینده ..قووول میدممم ...