چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

چپ دست

یک چپ دست می نویسد !‌

غصه ی عروسی

وقت ای ندارم که بشینم و اینجا بنویسم اما دارم دیوونه میشم .. 

چه حسی دارن امشب ؟؟ همشون .. گریه دارم .. آهنگ های عروسی جدا میکنم از توی آرشیوم و گریه میکنم .. عروسی و گریه ! عروسی و گریه ؟؟؟

عسل من امشب چه حالیه ؟؟ باباش داره دوباره دوماد میشه .. خودش ، باباشو میگم اون چیهمه اهنگ های قدیمی اونایی که شاید توی عروسیش بوده .. عروس خانوم چه حالیه امشب .. فقط خوشحاله ..یا نگران آینده ی پسرش و دختری که همراه با همسر جدیدش وارد زندگیش میشه ؟؟؟ 

خدا لعنتت کنه زن .. که اینطوری زندگیه این بچه رو به فنا دادی .. از ته دل نفرینت میکنم ... آخه نفرینی ایی .. شیطانی ! شیطان !  

بچه های ایران زمین ..

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی

همت کن

و بگو ماهی ها

حوضشان بی اب است


خدا این چه دردیه که درمون نداره .. از سرطان هم بددتره.. درد بی کسی درد نداشتن پدر ، نداشتن مادر .. درد اعتیاد پدر و مادر .. درد کار کردن شبانه روز یه پچه 10 ساله ! درد نداری و فقر.. خدایا چرا این درد و از رو زمین بر نمیداری !

ببخش حواسم نبود اینجا ایران است !! اما مهم نیست حوصله ی سیاسی بودن و دینی بودن و اجتماعی بودن ندارم خدا ! فقط با تو کار دارم .. این چند وقت بیشتر از همیشه کار دارم .. صدایم را میشنوی ؟ تو که همیشه میشنوی .. صدای آن کودک را .. آن پدر خسته را .. آن مادر سرطانی بی کس را که رفت که دو کودک طفل معصوم را تنها گذاشت و رفت .. خدایا صدای ناله دختر نوجوانی را که به ازای اجاره خانه ی پدرش به دست صاحبخانه داده میشود میشنوی ؟؟


شاید هنوز یک ماه نشده باشد که با خانه علم و خانه ایرانی آشنا شدم.. خانه ی علم مدرسه ایست برای کودکان کار ! که توسط دانشجویان تاسیس شده است و فعلا سه شعبه دارد .. در فرحزاد و خاک سفید و دروازه غار تهران ! من یک بار به شعبه فرحزادش رفتم! آنجا مدرسه ایست که بچه ها از ساعت 1 تا 5 به اونجا میرن و درس میخونن و ناهار میخورن.. خیلی وقتها شیر و کیک میخورن و اگر آدم خیری باشه و براشون غذا ببره میتونن یه وعده غذای گرم بخورن .

پسری اونجا هست که با 13 سال سن معتاد به سه نوع مواد مخدر مختلف و تازه تونستیم براش کمپی پیداکنیم که اونو قبول کنن وبستری اش کردیم .. این پسر گل فروشه و خانواده اش از 8 سالگی معتادش کردن !! 

این فقط فقط داستان یکی از بچه های اونجاس !

این فقط و فقط داستان یکی از بچه های کار این شهره !!

بوی ماه مهر

 الان 7 ماه از شروع زندگی مشترک میگذره و دخترکی که فکر میکرد شاید توی سن 30 سالگی ازدواج کنه حالا با وجود تنها 23 سال سن از زندگی کنار همسرش راضی و احساس خوشبختی میکنه .. با اینکه توی همین هفت ماه مشکلات زیادی پیش اومده اما مطمئنه که همه حل شدنی هستن و هیچ چیزی نمیتونه سر راه خودش و اقای همسر باشه که مانع زندگی خوبشون بشه ...

اقای همسر کارش رو تغییر داده و باز با تمام مشکلاتی که برامون داشته اما  یکم که پیش بره بسیار بسیار بیزینس شیرینی میشه همچنین که در کنارش کارهای طراحی و دکوراسیون داخلی هم باشه ..و خوبیش اینه که من برای دومین بار میشم شریک آقای همسر هم شریک زندگی و هم شریک کاری .. ( خدا به دادش برسه :)) )

خاله و دختر خاله ی عزیزم اومدن ایران و دوباره مهمون بازی ها شروع شده و من اصلن حس این کاررها رو ندارم ... یعنی اصلن توی شرایطی نیستم که بخوام به مهمونی رفتن و اینور و اونور بودن فکر کنم و حالا مهم ترین قسمت قضیه شمال رفتن این خاندان محترم هستش که دیشب با ما تماس گرفته شد و مادر گرامی فرمودند که ما یا فردا شب یا پس فردا شب میرویم بنده هم که ددر شرایط سرما خودرگی تا آمدیم بگوییم نه ولش کن ما نمی آییم اقای همسر فرمودند که کی اگر پس فردا باشد ما هم میرویم چرا که نه و از این حرفها !! و الان که بنده اینجا نشسته ام هنوز تکلیف خود را نمیدانم .. (اصلن انگار نه انگار که ما دانشجون هستیم و تا اخر هفته هم هر روز فول کلاس داریم !!! )

کارهای خانه امان هم که از در و دیوار و زمین و سقف میریزد و ما باز هم انگار نه انگار که هنوز کارهای پاییزه امان را تمام نکرده ایم :)

و حالا در گلو درد و تب میسوزیم و می سازیم

درد دارم ..

من درد دارم .. درد من از جنس تن نیست ..شاید از جنس مردمم باشد .. شاید از جنس.. نمیدانم .. دیوانه شده ام گویی .. وقتی مینشینم تا کلمه ایی منویسم چیزی پیدا نمیکنم گر چه تا قبل از اینکه دست به قلم شوم تمام حرفهایم را با خود میزنم فحش هایم را میدهم و انگار ذهن را خالی کرده باشم درون باتلاق قلبم !!

من درد دارم درد غربتی که نیست درد بی کسی آدم ها ... درد مردی که هر روز  تمیز و اتو کشیده پای آن نهال خشک شده بی سایه مینشیند و ساعت ها با خودکار یا چیزی که نمیدانم چیس دردستانش بازی میکند ... درد مرد معادی که حوالی میدان راه آهن بساطی از لباس ها کفش های کهنه ایی پهن کرده و در خماری خود چر میزند و هر لحظه فکر میکنی همین حالا با صورت به زمین فرود خواهد امد !! درد کثیفی است وقتی توی  کوچه پس کوچه های این خیابان ها بوی فقر  به جای بوی غذا هر جایی با دماغت بازی میکند !

ولی من باز هم درد دارم .. درد خودم درد تو درد همه مان را انگار این روزها من به دوش گرفته ام .. درد مادری که از عذاداری می اید ..تا 2 صبح عذاداری کرده ا برای کودکش غذایی بگیرد و وقتی در کوچه موتوری به او میخورد و همه ی غذایش میریزد داد  میزند .. زجه میکشد میگرید .. نه از درد دست نه از درد پا  از درد بی غذا شدن بچه اش و داد میزند غذای بچه ام رو ریختی خدا لعنتت کنه :(   واینها همه درد من میشود به یکباره درد من ناتوان میشود ..

منی که مگر میتوانم چه کار کنم برای کارگری که از صبح تا شب جان میکند و اخر شب حتی نمیتواند برای کودکش یک پفک بخرد ... پفک مگر چیست که باید حسرت کودکی باشد ؟

درد دارم و حرف میزنم اما من هم فقط حرف میزنم ...من هم مثل تو میروم و می ایم ناراح میشوم آخر سر پول هایم را تا جایی که میتوانم در شکمم پر میکنم  و میترسم از گرونی و بی پولی و اینکه نکند روزی کم بیاورم !! هر روز لپ تابم را باز میکنم و اشغال های فیس بوک را با دقت مرور میکنم و فکر میکنم به کاغذ هایم به  رنگ هایم و به وسایل خانه ام .. به داشته ها و نداشته هایم و گاهی به خودم میبالم و گاهی حسرت میخوورم  و میترسم و میرسم و میترسم و من هم میشوم یکی مثل تو یکی مثل ما ..

این روزها اما دنبال راه میگردم .. گر چه انگار بن بست ها زیاد شده اند .. این روزها دیوانه تر از این حرفهایم که بنشینم و  بازی کنم !!

آیدا مرداد 1391

ولنتاین

دوم دی ماه 1390 بود که اومد خواستگاری .. خواستگاری کی ؟ همون دختری که میخواس 30 سالگی عروسی کنه و الان به زور 23 سالش میشد ..

25 بهمن ماه بود روز ولنتاین عروس و داماد توی ماشین عروس گل زده  نشسته بودن و به این فکر میکردن که قراره از اینجا تا آخر عمر باهم باشن ...و حالا اون دختر نشسته توی خونه ی خودش و داره وبلاگ خاک خوردشو بعد از ماه ها مینویسه ..