-
حس ضعف ...
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 20:09
مهم : به علت اشتباهی بودن حذفش میکنم ... و معذرت خواهی میکنم برای اینکه بدون اینکه بدونم چه خبره یه عکس العمل سریع انجام دادم ... :) بعد نوشت : داره بارون میاد ... شر.شر ... آسمون هم داره گریه ... بوی خاک رو دست دارم .. با صدای بارون ...
-
نقاشی های خط خطی ..
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1388 22:20
چه حالی داشتم اون زمان که مداد شمعیمو بر میداشتمو تمام دیوارهای اتاق رو خط خطی میکردم .. مداد رنگیهام رو توی دستم میگرفتم و دستم رو نزدیک دیوار میاوردم و زیر طاقچه ی اتاق اون خونه ی قدیمی راه میرفتمو همراه راه رفتنم خطوط رنگی ایی بود که روی دیوار کشیده میشد ... اون موقع ها اون طاقچه برای من خیلی بلند بود و من همیشه...
-
بذار دستاتو بگیرم ...
شنبه 19 دیماه سال 1388 21:35
۱)دارم سه نما میکشم و تمرین میکنم .. آهنگ گوش میدم ... (ای که تویی همه کسم ..بی تو میگیره نفسم ..) ناخودآگاه چشمام پر اشک میشه ... (وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم .. گل های خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم .. دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه .. مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه ..) میبندمشون و محکم فشارشون...
-
ادامه دارد...
یکشنبه 13 دیماه سال 1388 16:36
بعضی وقتا یه آشنا یه دفعه برات غریبه میشه٬و بعضی وقتها هم یه غریبه یه دفعه برات آشنا میشه .. بعضی وقتها هم اون غریبه همیشه یه غریبه میمونه و آشنا همیشه آشنا ... دلم تنگه واسه بابام ..حاضرم تمام عمرمو بدم به جز یه روزشو تا اون برگرده و یه روز دیگه چهارتا باشیم .. مثه قبلنا ... خواب دیدم سانتافه مشکی خریدم ...
-
کاری به جز دوست داشتن تو من بلد نیستم ...
دوشنبه 30 آذرماه سال 1388 14:11
مثل ضربه ی محکم پتکی میمونه که چند بار توی سرم کوبیده میشه و منو بیدار میکنه ... راست میگه ..خیلی چیزها رو درست میگه .. انگار گند زدم .. انگار همین الان از خواب پریدم ... هزار تا حرف توی مغزم تکرار میشه ..دهنم رو باز میکنم اما هیچ کدوم بیرون نمیان .. همیشه یه چیزی مانع میشه که نمیدونم چیه ...شرم ؟ غرور ؟ نمیدونم ! فقط...
-
میشه ؟؟؟
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 13:50
این روزا کار خاصی انجام نمیدم به جز درس خوندن و گیر دادن به خودم ... و فکر کنم بیشتر از اینکه درس بخونم به خودم گیر میدم و نگرانم !! میدونم که خیلی بده ها .. خیلی وقته ننوشتم ..خیلی وقتا دلم تنگ میشه واسه نوشتن اما یا وقت نمیشه یا حسش نیست .. این چند وقت چیزهایی شنیدم و دیدم که باور نکردنی بودن و اعصاب منو بدجوری...
-
اون کی بود ؟
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 11:27
پشت میز تحریرم نشستم و درس می خونم ... ولی حواسم خیلی جمع نمیشه ! نمیدونم چرا امروز توی حال و هوایی که باید باشم نیستم ... غمگین و ناراحت نیستم اما توی این دنیا هم سیر نمیکنم .. به شدت هوس سیگار کردم ! خیلی وقتا پیش میاد که هوس میکنم اما خیلی محکم و قاطع به خودم میگم که نه نمیشه !اما امروز اون حس قاطعیت رو ندارم و...
-
دلم ...
شنبه 16 آبانماه سال 1388 10:57
دلم عشق میخواد ! دوست داشتن و دوست داشته شدن .. زدن حرف هایی که دلمو بلرزونه ...که دلشو بلرزونه ... دلم یه آغوش گرم میخواد ... یه دوستیه بی انتها ... یه فرصت دوباره برای عاشقی ...یه احساس خوب .. دلم میخواد گذشته رو خاک کنم با تمام سردیش با تمام از دست رفته هاش و فقط رو به جلو برم ... دلم عشق میخواد ...
-
آنفوولانزای حیوانی ...
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 00:04
بهش میگم از این آنفلانزای کوفتیه .. خوکیه .. مرغیه .. چیه ؟ از همین لامصب بی دین گرفتم .. میگه نه مادر جان میری حموم تن و سرتو خوب خشک نمیکنی بعد راه میفتی بیرون ..اونوقت سرما میخوری ... حالا بیا و ۱۰۰ تا دکتر هم بیار که مادر بزرگ عزیز من (قربونت برم الهی )از این ویروس گرفتم که الان مثه نقل و نبات ریخته زیر دست و پا...
-
خودم ...
جمعه 24 مهرماه سال 1388 22:57
به هدف هایم که فکر میکنم انگار دوباره بزرگ شده ام مثل بچه گیهایم ... همان روزها که راه معلوم بود و هموار حتی اگر طولانی بود و گاه خسته کننده ... اما حداقل اش این بود که میدانستم کجا هستم و به کجا میروم ... و حالا بعد از گذشت این همه سال و بعد از این بی هدفی چند ساله و تلاطم درونم .. باز به چیزهایی رسیده ام که اینده...
-
تب ...
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 05:22
تمام استخونای بدنم داره میترکه ... کف دستم .. کف پام ... ساق پام ... ساعدم ... همه و همه ... از لرزش بدنم دندونام میخوره به هم ..دوتا لحاف رو تا نوک سرم کشیدم بالا که احیانا هوای از بیرون باعث یخ زدنم نشه !! اما هوا که سرد نیست !! من خودمم که دارم یخ میزنم .. بعد از یک ساعت یکهو گر میگیرم و بدنم میشه داغ داغ داغ و هی...
-
دوباره هوام داره پی عطر تو میره ...
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 17:16
من برگشتم ... ۱۳ روز آرامش واقعا عالی بود ... البته کلی کار بود .. اما همین که آروم بود خودش کلی کیف داد .. درس هم تا اونجایی که شد خوندم (خودمم باورم نمیشد که بخونم اما خوندم !) هوا عالی بود .. فقط یک شب بارون اومد .. دریا آروم بود .. کم دیدمش ..دوبار و هر بار نیم ساعت ... دوباره میرم ... برنامه های درسیم رو روبراه...
-
همه چی آرومه ..
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 16:55
میرم توی تختم و دراز میکشم .. سرمو فو میکنم توی بالشتم و لحافمو میکشم رو سرم ..باد خنکی که از لای پنجره بهم خورده باعث شده که سردم بشه .. یه لبخند رضایت بخش میزنم و سرمو بیشتر فرو میکنم تو بالشتم .. حالا بارون نمیاد .. اما من خوشحالم .. از بارونی که اومد .. از اینکه مثل موش آب کشیده شدم .. از اینکه یه رانندگی خوب...
-
تولدت مبارک ..
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 13:24
تولدت مبارک اولین عشق زندگی من تولدت مبارک اولین عاشق زندگی من تولدت مبارک بابای من ... نمیتونم آرزو کنم صد و بیست ساله بشی .. نمیتونم بگم امیدوارم سایه ات همیشه بالای سر ما باشه فقط میتونم بگم روحت شاد ... روحت شاد بابای من :)
-
به نام آنکه سر آغازم شد ..
جمعه 20 شهریورماه سال 1388 23:45
شروع میکنم به امید روز های خوب .. به امید خوبی ها ... به امید شادی ها ... شروع میکنم .. با امید فراوان .. با احساسات خوب .. با عشق ... شروع میکنم .. با نام خدا .. با یاد خدا .. و با عشق به خدا .. همه چیز را خوب میخواهم ..همه ی احساسات را ..همه ی عقلانیت را .. همه ی روابط را .. همه ی زندگی را .. دلم میخواهد آرام باشم...